نام کتاب: ویکتوریا
- اگر بخواهید می توانم بالای کوه بروم و سنگ بزرگی به سوی دریا بغلتانم.
- که چه؟
- خوب، برای هیچ. می توانید نگاهش کنید.
این پیشنهاد هم پذیرفته نشد و یوهانس، شرمنده، خاموش ماند. سپس در آن سوی جزیره، دور از دیگران، به دنبال تخم پرنده ها گشت.
وقتی که تمام دوستان کنار قایق جمع شدند، یوهانس خیلی بیشتر از دیگران تخم پرنده جمع کرده بود. آنها را در کلاهش جای داده بود و به دقت حمل می کرد.
پسر شهری پرسید:
- چه طور توانستی این همه پیدا کنی؟
یوهانس، خیلی شاد، جواب داد:
- جای لانه ها را بلدم. ویکتوریا، بیا، من اینها را پیش تخم های تو میگذارم.
اوتو فریاد زد:
- صبر کن، چرا این کار را می کنی؟
همه نگاهش کردند. اوتو با اشاره‌ی انگشت، کلاه را نشان داد:
- چه کسی تضمین می کند که این کلاه تمیز است؟
یوهانس حرفی نزد. خوشبختی اش ناگهان از بین رفته بود. با تخم‌های پرنده‌ها چند قدمی به سوی اعماق جزیره برداشت. اوتو بی صبرانه گفت:
- چه مرضش گرفته؟ کجا می رود؟
ویکتوریا که به دنبال یوهانس میدوید فریاد زد:
- یوهانس، کجا می روی؟

صفحه 7 از 143