نام کتاب: ویکتوریا
زحمتی ندارد، کافی است که فقط دست دراز کند.
اما وقتی برگشت، بچه ها با حیرت نگاهش کردند. پس او قایق را رها کرده بود؟
اوتو گفت:
- تو را مامور حفظ قایق کرده بودم.
- می توانم به شما نشان بدهم که کجا تمشک پیدا می شود...
سکوتی بر دوستان حکمفرما شد. ویکتوریا فورا پذیرفت:
- بگو، کجا است؟
اما پسر شهری به سرعت بر میل خود غلبه کرد و گفت:
- حالا وقت رفتن به سراغ تمشک نیست.
یوهانس ادامه داد:
- همین طور میدانم که صدف کجا می شود پیدا کرد.
باز هم سکوت.
اوتو پرسید:
- در آنها مروارید هم هست؟
ویکتوریا گفت:
- آه! کاشکی بود.
یوهانس جواب داد که نه، چیزی نمی داند. اما در جایی دور، پایین، روی شن های سفید سفید، صدف پیدا می شود. یک قایق لازم است، برای یافتن آنها باید توی آب رفت.
فکرش در میان قهقهه های خنده غرق شد، اوتو گفت:
- بله، به نظر من تو خیلی شبیه غواص ها هستی ...
یوهانس به تدریج احساس می کرد که آنها آزارش می دهند، گفت:

صفحه 6 از 143