نام کتاب: ویکتوریا
چند جوان که در آن هستند نزدیک است نابود شوند.
او پاسخ خواهد داد:
- بگذارید نابود شوند.
عالیجناب، آنها کمک می خواهند، هنوز هم می توان نجاتشان داد، زن سپید پوشی هم در میانشان است.
و او با صدایی رعدآسا فرمان می دهد:
- نجاتشان دهید.
فرزندان صاحب قصر را پس از سالها خواهد دید. ویکتوریا خودش را به پای او می اندازد و از او به سبب آن که نجاتش داده تشکر می کند. و او در پاسخ می گوید:
- جای تشکر نیست، این وظیفه ی من بوده است. در قلمرو من به هر جا که دلتان می خواهد بروید.
درهای قصر را به رویشان می گشاید و دستور می دهد در بشقاب های طلا برای آنها خوردنی بیاورند و سیصد برده سیاه، تمام شب می خوانند و می رقصند. اما زمانی که فرزندان صاحب قصر ناگزیرند عزیمت کنند، ویکتوریا نمی خواهد او را ترک کند. در میان خاک خود را به پای او می اندازد و هق هق گریه را رها می کند زیرا او را دوست دارد:
- بگذارید این جا بمانم، عالیجناب، مرا نرانید، مرا یکی از برده های خودتان کنید...
یوهانس که از فرط هیجان یخ کرده بود در جزیره پیش می رفت. او فرزندان صاحب قصر را نجات می دهد. کسی چه میداند؟ شاید آنها در همان لحظه راه را گم کرده بودند؟ شاید ویکتوریا در میان سنگها گیر کرده بود و نمی توانست خودش را برهاند؟ رهاندن ویکتوریا برای او

صفحه 5 از 143