نام کتاب: ویکتوریا
یوهانس عقب ماند. دیگران، سبد به دست، برای جمع کردن تخم پرنده، به سوی داخل جزیره راه افتادند. یوهانس لحظه ای متفکر سر جایش ماند؛ خیلی دلش می خواست همراه آنها برود. به راحتی می شد قایق را به خشکی بکشاند. خیلی سنگین بود؟ نه، خیلی سنگین نبود. به ضرب بازوان نیرومندش قایق را به خشکی کشاند.
صدای دوستان جوان را که خنده کنان و گرم صحبت دور می‌شدند، می‌شنید. بسیار خوب، باشد. ولی می توانستند او را همراهشان ببرند. او میدانست آشیانه‌ها کجا هستند، می توانست آنها را به سوی حفره های عجیب نهفته در میان تخته سنگ ها، محل تخم گذاری مرغ های شکاری یی که روی منقارشان پر روییده است، ببرد. آن جا یک بار هم قاقم دیده بود.
بار دیگر قایق را به موج ها سپرد و به سوی ساحل دیگر راه افتاد. کمی که پارو زد صدای فریادی شنید:
- برگرد، عقب بمان. پرنده ها را می ترسانی. یوهانس با حالت استفهام آمیزی جواب داد:
- فقط می خواستم نشانتان بدهم که قاقم کجا است...
و لحظه ای منتظر ماند:
- تازه می توانیم به لانه ی افعی دود بزنیم. با خودم کبریت آورده ام.
ابداً جوابی به او داده نشد. آن وقت از ساحل فاصله گرفت و به جای اول برگشت. قایق را به خشکی کشاند.
وقتی بزرگ شود از سلطان جزیره ای خواهد خرید و ورود به آنجا را ممنوع خواهد کرد. برای محافظت از سواحل آن توپخانه ای خواهد داشت. غلامان خواهند آمد تا به او خبر دهند که:
- عالیجناب، یک کشتی غرق شده است، به صخره ها خورده است،

صفحه 4 از 143