نام کتاب: ویکتوریا
قصری شگفت که در تنهایی و عزلت فرو رفته باشد. خانه ای از چوب که رنگ سفید خورده بود و بر دیوارها و نمای آن پنجره های هلالی بسیار دیده می شد. هر بار که مهمان هایی به قصد دیدار به آنجا می آمدند، بر فراز برج کوچک مدور، پرچمی به اهتزاز در می آمد. ساکنان، آن را قصر می خواندند. پس از آن، در یک سو لنگرگاه بود و در سوی دیگر جنگل های بزرگ، و در دوردست، چند خانه ی کوچک روستایی مشاهده می شد.
یوهانس به لنگرگاه رفت و جوان ها را سوار کرد. آنها را از قبل می شناخت؛ فرزندان «قصر» و رفقای شهری شان بودند. همه چکمه به پا کرده بودند، زیرا می خواستند وارد آب شوند. وقتی به ساحل جزیره رسیدند، * ویکتوریا * را که کفش های روباز به پا کرده بود و ضمناً بیش از ده سال نداشت، باید به خشکی می رساندند. یوهانس از او پرسید:
- میخواهی تو را ببرم؟
* اوتو *، جوان شهری که تقریبا پانزده سال داشت گفت:
- اجازه بدهید.
و ویکتوریا را در میان بازوان گرفت.
یوهانس شاهد آن بود که جوان دیگر چه طور ویکتوریا را تا مسافت درازی از ساحل حمل کرد و صدای ویکتوریا را شنید که از اوتو تشکر می کرد بعد اوتو برگشت و گفت:
- خوب، تو قایق را نگه میداری ... اسمت چیست؟
ویکتوریا جواب داد:
- یوهانس. بله، او قایق را نگه می دارد.
Victoria<br />Otto

صفحه 3 از 143