نام کتاب: ویکتوریا
برادرش جواب داد:
- یوهانس است، یوهانس * مولر *
ویکتوریا باز نگاهی به او کرد، ولی یوهانس از این که بار دیگر به او سلام کند خود را معذب یافت و کالسکه به راه افتاد.
یوهانس به خانه ی خودشان رفت.
خداوندا! خانه چه قدر خوشنما، عجیب و چه کوچک بود! یوهانس اگر سر خم نمی کرد نمی توانست از در بگذرد. پدر و مادرش، آغوش گشوده، به نوبت او را در بر گرفتند و با تعارف شراب، بازگشت او را جشن گرفتند. مشاهده ی پدر و مادر که موهایشان کاملا فلفل نمکی شده بود و بسیار مهربان بودند، یوهانس را دچار هیجان شدیدی کرد. همه چیز به نظرش بسیار آشنا، بسیار گرامی و هیجان بخش میرسید ...
همان شب تمام نقاط اطراف را زیر پا گذاشت، به دیدن آسیاب، معدن سنگ و استخر رفت، با دقت به آواز دوستان سابقش، پرندگانی که در آن هنگام سرگرم ساختن آشیانه هایشان در درخت ها بودند، گوش سپرد. حتی برای دیدن لانه ی مورچه های بزرگ به جنگل رفت. مورچه ها رفته بودند. آن را اندکی حفر کرد، در لانه از زندگی نشانی نبود. ضمن قدم زدن متوجه شد که جنگل به نحو غم انگیزی درخت هایش را از دست داده است.
پدرش از سر شوخی گفت:
- خودت را از نو در آنجا پیدا می کنی؟ سارهای قدیمی را ملاقات کردی؟
- همه چیز را پیدا نمی کنم. جنگل روشن شده است.
پدرش در جواب او گفت:
Moller

صفحه 16 از 143