نام کتاب: ویکتوریا
پسر آسیابان راه عزیمت در پیش گرفت. مدت درازی دور از انظار ماند. به مدرسه رفت و خیلی چیزها آموخت. شهر دور بود و هزینه ی سفر بسیار؛ آسیابان که آدمی صرفه جو بود سالیان دراز، زمستان و تابستان، پسرش را در شهر باقی گذاشت. یوهانس در این مدت درس خواند.
دیگر مردی جوان، بلند بالا و نیرومند شده بود؛ پرزی ظریف بالای لبش را پوشانده بود. هجده تا بیست سال داشت.
و بعدازظهر روزی به کشتی بخاری نشست. در قصر نیز به افتخار بازگشت پسری که برای گذراندن تعطیلات خود می آمد، پرچم برافراشته بودند، و کالسکه ای در لنگرگاه منتظرش بود. یوهانس به ارباب قصر، به همسرش و به ویکتوریا سلام کرد. ویکتوریا چه قدر بلند و کشیده شده بود. ویکتوریا به او نگاه کرد ولی جواب سلامش را نداد.
یوهانس بار دیگر کلاه از سر برداشت و شنید که ویکتوریا از برادرش می پرسد:
- * دیتلف *، ببینم، این که سلام می دهد چه کسی است؟
Ditlef

صفحه 15 از 143