نام کتاب: ویکتوریا
یوهانس با شک پرسید: - با بزرگتر از خودش؟ - بله، در شهر، اطمینان می دهم. یک لحظه سکوت. یوهانس فکری کرد: - خوب، باشد. دیگر حرفش را هم نزنیم. می دانم باید چه کار کنم. - می خواهی چه کار کنی؟ - خدمت به جادوگر را قبول می کنم. ویکتوریا فریاد زد: - تو دیوانه ای، یقین دارم این طور است! - باشد، برایم فرقی نمی کند، این کار را می کنم. راه حلی به نظر ویکتوریا رسید: - شاید دیگر نیاید؟ - چرا، می آید. ویکتوریا به سرعت پرسید: - به این جا؟ - بله. ویکتوریا برخاست و به دهانه ی سرداب نزدیک شد. - بیا زودتر از این جا برویم. یوهانس که خودش هم رنگ باخته بود گفت: - اگر مطلقا دلت می خواهد بروی باید بگویم که بیرون سنگی هست که اسم تو را رویش کنده ام. می توانم نشانت بدهم. از سرداب بیرون رفتند و سنگ را یافتند. ویکتوریا از دیدن آن احساس غرور کرد و خوشوقت شد. یوهانس، هیجان زده و آماده ی

صفحه 11 از 143