نام کتاب: ویکتوریا
غول های آدم خوار یک چشم دارند.
یوهانس دچار تردید شد:
- دو چشم داشت، ولی فقط با یکی می توانست ببیند. خودش این را به من گفت.
- دیگر چه؟ اوه! نه، چیزی نگو!
- از من پرسید که آیا میل دارم به خدمت او در آیم.
- آه! خدای من! امیدوارم که قبول نکرده باشی.
- اوه! رد نکردم. یعنی به طور قطع رد نکردم.
- تو دیوانه ای! یعنی می خواهی در کوهستان زندانی ات کنند؟
- راستش درست نمی دانم. روی زمین هم خیلی بد است.
سکوت. کمی بعد ادامه داد:
- از وقتی که این پسر بچه های شهری به این جا آمده اند دیگر با من نمی آیی.
باز هم سکوت. یوهانس ادامه داد:
- اما زور من برای این که تو را بغل کنم و به خشکی برسانم از تمام آنها بیشتر است. حتم دارم که می توانم تو را نگه دارم. نگاه کن.
و او را با دو دست گرفت و بلند کرد. ویکتوریا دستهایش را پشت گردن او حلقه کرد.
- آه! حالا دیگر زور نداشته باش!
و موقعی که یوهانس او را به زمین گذاشت، گفت:
- بله، اما او هم قوی است. و با پسرهایی بزرگ تر از خودش دعوا کرده.

صفحه 10 از 143