نام کتاب: ویکتوریا
فرزند آسیابان، غرق در فکر، قدم بر می داشت. پسر بلند بالای چهارده ساله ای سوخته از باد و آفتاب بود و اندیشه های بسیاری در سر داشت.
وقتی بزرگ شود کبریت ساز خواهد شد. این کار به نحو بسیار لذت بخشی خطرناک خواهد بود؛ گوگرد بر انگشتان خواهد داشت و به این ترتیب هیچ کس جرأت نخواهد کرد که به سویش دست دراز کند. به سبب کسب و کار پر خطرش، رفقایش احترام بسیاری برایش قایل خواهند شد.
در دل جنگل، پرندگان را با نگاه دنبال می کرد. همه شان را می شناخت، می دانست که آشیانه هایشان را کجا بیابد، به معنای فریادهایشان پی می برد و با نداهای گوناگون به آنها پاسخ میداد. بارها و بارها گلوله های کوچکی از خمیر که با آرد آسیا ساخته شده بود به سویشان افکنده بود.
تمام درختان حاشیه ی راه برایش آشنا بودند. در بهار، از آنها شیره می گرفت، در زمستان برای آنها حکم پدر را داشت، آنها را از برفشان می رهاند، به شاخه هایشان کمک می کرد که قد راست کنند. و در آن بالا،

صفحه 1 از 143