- مایک تو حالت خوبه؟
صدای ما از بلندگوی تلفن میستر با صدای بلند شنیده می شد من گفتم:
- عالیه لطفا هر کاری می خواهد انجام بدهید.
- او چه می خواهد؟
- هنوز نمی دانم.
میستر اسلحه را تکان داد و مکالمه تمام شد. کنار میز کنفرانس رفتیم و ایستادیم چند فوت آن طرف تر.
میستر عادت داشت با سیم های روی سینه اش مدام بازی کند او به پایین نگاه کرد و اشاره ای به سیم قرمز رنگی کرد و گفت:
- این قرمزه اینجا رو اگر یه ضرب کوچک بزنم همه چی تمومه!
عینک آفتابی او وقتی اخطارش را تمام کرد به سوی من بود. مجبور بودم چیزی بگویم، من که بی صبرانه مایل بودم صحبت را شروع کنم گفتم:
- تو چرا باید این کار را بکنی؟
- من چنین قصدی ندارم ولی چرا که نه؟
از طرز صحبت کردنش که آرام و سنجیده بود تحت تاثیر او قرار گرفتم.او در حال حاضر یک ولگرد خیابانی بود ولی ظاهرا روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بود. پرسیدم:
- تو چرا باید ما را بکشی؟!
- من میل ندارم با شما بحث کنم.دیگر سوالی نپرسید عالیجناب!
چون من وکیل هستم و بسیار منظم زندگی می کنم به ساعت نگاه کردم تا هر آنچه اتفاق می افتد به خوبی ثبت شود، البته اگر ما جان سالم به در ببریم.
ساعت یک و بیست دقیقه بود میستر می خواست همه جا آرام باشد و ما به سختی چهار دقیقه طاقت فرسا را خفقان گرفتیم.
باور نمی کردم قرار است بمیرم. ظاهرا انگیزه ای برای کشتن ما در دست نبود. مطمئن بودم هیچ یک از ما او را قبلا ندیده بودیم و به یاد می آوردم که او بی هدف سوار آسانسور شده بود. او دیوانه ای بود که دنبال گروگان می گشت که متاسفانه طبق استاندارد های امروزی کشتارها تقریبا عادی جلوه می کند.حالا این نوعی کشتار بی منطق بود که بیست و چهار ساعت تیتر روزنامه ها و باعث سر تکان دادن مردم می شد و بعد جوکهای وکلای مرده شروع می شد. آن وقت می توانستم تیتر ها را ببینم و گزارش ها را
صدای ما از بلندگوی تلفن میستر با صدای بلند شنیده می شد من گفتم:
- عالیه لطفا هر کاری می خواهد انجام بدهید.
- او چه می خواهد؟
- هنوز نمی دانم.
میستر اسلحه را تکان داد و مکالمه تمام شد. کنار میز کنفرانس رفتیم و ایستادیم چند فوت آن طرف تر.
میستر عادت داشت با سیم های روی سینه اش مدام بازی کند او به پایین نگاه کرد و اشاره ای به سیم قرمز رنگی کرد و گفت:
- این قرمزه اینجا رو اگر یه ضرب کوچک بزنم همه چی تمومه!
عینک آفتابی او وقتی اخطارش را تمام کرد به سوی من بود. مجبور بودم چیزی بگویم، من که بی صبرانه مایل بودم صحبت را شروع کنم گفتم:
- تو چرا باید این کار را بکنی؟
- من چنین قصدی ندارم ولی چرا که نه؟
از طرز صحبت کردنش که آرام و سنجیده بود تحت تاثیر او قرار گرفتم.او در حال حاضر یک ولگرد خیابانی بود ولی ظاهرا روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بود. پرسیدم:
- تو چرا باید ما را بکشی؟!
- من میل ندارم با شما بحث کنم.دیگر سوالی نپرسید عالیجناب!
چون من وکیل هستم و بسیار منظم زندگی می کنم به ساعت نگاه کردم تا هر آنچه اتفاق می افتد به خوبی ثبت شود، البته اگر ما جان سالم به در ببریم.
ساعت یک و بیست دقیقه بود میستر می خواست همه جا آرام باشد و ما به سختی چهار دقیقه طاقت فرسا را خفقان گرفتیم.
باور نمی کردم قرار است بمیرم. ظاهرا انگیزه ای برای کشتن ما در دست نبود. مطمئن بودم هیچ یک از ما او را قبلا ندیده بودیم و به یاد می آوردم که او بی هدف سوار آسانسور شده بود. او دیوانه ای بود که دنبال گروگان می گشت که متاسفانه طبق استاندارد های امروزی کشتارها تقریبا عادی جلوه می کند.حالا این نوعی کشتار بی منطق بود که بیست و چهار ساعت تیتر روزنامه ها و باعث سر تکان دادن مردم می شد و بعد جوکهای وکلای مرده شروع می شد. آن وقت می توانستم تیتر ها را ببینم و گزارش ها را