بازگشت. هر چند باغ تقریبا خالی شده بود و فقط دستیارها مانده بودند، دور کیک هیچ وقت خالی نمی شد و راستی هم کیک خوبی بود. آرتور رو تا وقتی یادش می آمد همیشه عاشق کیک بود، مخصوصا کیک های میوۀ خانگی که کمی طعم آبجو میداد. به خانمی که متصدی غرفه بود گفت:
«اگر یک بار دیگر بختم را امتحان کنم نمیگویید خیلی شکموست؟»
«نه بفرمایید.»
«پس وزنش یک من و نیم مثقال است.»
متوجه سکوت غیر مترقبی شد، گویی تمامی بعد از ظهر منتظر همین بودند، منتها انتظارش را از او نداشتهاند. آنگاه زنی فربه که بیرون غرفه ایستاده بود از ته دل به صدای بلند خندید. گفت: «آفرین؛ پیداست که مجردی.»
زنی که در غرفه بود با سخن تندی در جواب او گفت: «راستش را بخواهید این آقا برد. فقط نیم مثقال اشتباه کرد.» و با حال عصبی ناراحت افزود: «این قدر اشتباه حساب نمی شود.»
زن فربه گفت: «کیک یک منی. هوای خودت را داشته باش. سرب هم به این سنگینی نمی شود.»
«اشتباه می کنید. این کیک را با تخم مرغ حقیقی درست کرده اند.»
زن فربه به مسخره خندید و به طرف غرفه لباس راه افتاد.
در ضمنی که کیک را به او میدادند باز متوجه سکوت عجیب شد: همه آمده بودند و تماشا می کردند - سه خانم پیر و کشیش که تخته نشاندار را رها کرده بودند و وقتی رو سرش را بلند کرد دید پرده چادر زن کولی بالا زده شده و خانم بلرز هم به او نگاه می کند. اینها چنان گرفته و در هم شده بودند که خنده زن فربه به گوش آرتور چیز طبیعی می آمد. مثل این بود که چند نفری جمع شده بودند تا مهمترین تشریفات بعد از ظهر را انجام بدهند. مثل این بود که تجربه کودکی که تجدید شده بود دور از عصمت و بیگناهی خاص آن حال عجیبی پیدا کرده بود. در کمبریج شیر هیچ چیز کاملا مثل آن
«اگر یک بار دیگر بختم را امتحان کنم نمیگویید خیلی شکموست؟»
«نه بفرمایید.»
«پس وزنش یک من و نیم مثقال است.»
متوجه سکوت غیر مترقبی شد، گویی تمامی بعد از ظهر منتظر همین بودند، منتها انتظارش را از او نداشتهاند. آنگاه زنی فربه که بیرون غرفه ایستاده بود از ته دل به صدای بلند خندید. گفت: «آفرین؛ پیداست که مجردی.»
زنی که در غرفه بود با سخن تندی در جواب او گفت: «راستش را بخواهید این آقا برد. فقط نیم مثقال اشتباه کرد.» و با حال عصبی ناراحت افزود: «این قدر اشتباه حساب نمی شود.»
زن فربه گفت: «کیک یک منی. هوای خودت را داشته باش. سرب هم به این سنگینی نمی شود.»
«اشتباه می کنید. این کیک را با تخم مرغ حقیقی درست کرده اند.»
زن فربه به مسخره خندید و به طرف غرفه لباس راه افتاد.
در ضمنی که کیک را به او میدادند باز متوجه سکوت عجیب شد: همه آمده بودند و تماشا می کردند - سه خانم پیر و کشیش که تخته نشاندار را رها کرده بودند و وقتی رو سرش را بلند کرد دید پرده چادر زن کولی بالا زده شده و خانم بلرز هم به او نگاه می کند. اینها چنان گرفته و در هم شده بودند که خنده زن فربه به گوش آرتور چیز طبیعی می آمد. مثل این بود که چند نفری جمع شده بودند تا مهمترین تشریفات بعد از ظهر را انجام بدهند. مثل این بود که تجربه کودکی که تجدید شده بود دور از عصمت و بیگناهی خاص آن حال عجیبی پیدا کرده بود. در کمبریج شیر هیچ چیز کاملا مثل آن