نام کتاب: وزارت ترس
رو کوشید دستش را عقب بکشد، اما خانم بلرز آن را محکم گرفته بود؛ می خواست کار به دعوا بکشد. خانم بلرز گفت: «در ازدواج خود به خوشبختی حقیقی رسیده اید. اما باز هم سعی کنید صبور تر باشید. حالا گذشته ات را می گویم .»
آرتور رو به شتاب گفت: «گذشته را نمی خواهم. آینده را بگویید.»
چنان بود که گویی روی تکمه ای فشار داده ماشینی را از کار انداخته باشد. سکوت عجیب و دور از انتظار بود. امید نداشت بتواند خانم بلرز را ساکت کند، هر چند از آنچه او می خواست بگوید هراس داشت چون در مورد چیزهای گذشته و از یاد رفته چه درست بگویند چه نادرست دردآور است. باز دستش را عقب کشید و این بار دستش آزاد بود. از اینکه با دست آزاد آنجا نشسته بود ناراحت شده بود.
خانم بلرز گفت: «این دستوری است که به من داده اند. شما فقط آن کیک را می خواهید. بگویید وزنش یک من و نیم مثقال است.»
«وزن حقیقیش همین است؟»
«این ربطی به موضوع ندارد.»
آرتور رو سخت به فکر فرو رفته بود و به دست چپ خانم بلرز خیره نگاه می کرد که نور چراغ روی آن افتاده بود: دست چهار گوش زشتی بود با انگشتان کوتاه و کلفت هزار پینه و حلقه های سفید و سیاه. چه کسی به او دستور داده بود؟ و اگر هم دستور داده بودند چرا او آرتور را انتخاب کرده بود که کیک را ببرد؟ یا شاید این هم حدس خود خانم بلرز بود؟ لبخند‌زنان اندیشید که شاید هم بلرز به هر کس یک وزن را می گوید و امیدوار است که برنده یک تکه کیک به او بدهد. کیک، آن هم کیک خوب، این روزها نادر بود.
خانم بلرز گفت: «حالا می توانید بروید.»
«خیلی متشکرم.»
آرتور رو اندیشید که در هر حال ضرری ندارد به حرف او عمل کند. شاید خانم بلرز اطلاع ثابت داشته باشد و به غرفه کیک

صفحه 8 از 279