نام کتاب: وزارت ترس
او ابا کرده بود؛ البته فقط ادا بود تا در او بیشتر تأثیر کند، و با وجود این، آن سکوت بیش از هر فالی به حقیقت نزدیک بود.
پرده را بالا زد و در تاریکی راه خود را کورمال پیدا کرد.
داخل چادر خیلی تاریک بود و آرتور رو به زحمت خانم بلرز را که هیل تنومندی در نقاب دورافتاده بیوه زنان یا شاید نوعی لباس روستایی بود تشخیص می داد. هیچ منتظر نبود خانم بلرز همچو صدای ژرف نیرومندی داشته باشد: صدای خانم بلرز شنونده را مجبور می کرد باور کند. رو انتظار داشت خانم بلرز صدای غیر ثابت زنی را داشته باشد که سرگرمی دیگرش نقاشی آب و رنگ باشد.
«بنشینید و با نقره در دست من صلیب بکشید.»
«خیلی تاریک است.»
اکنون تازه توانسته بود اندام و لباس خانم بلرز را تشخیص بدهد. لباسش دهاتی بود با سرانداز بزرگ و یک جور نقاب که تا روی شانه اش آمده بود.
آرتور رو یک نیم شیلینگی در جیبش پیدا کرد و با آن کف دست خانم بلرز صلیب کشید.
«دستتان را بدهید .»
آرتور رو دستش را دراز کرد و خانم بلرز چنان محکم آن را گرفت که گفتی می خواهد بفهماند امید رحم نداشته باش. چراغ شب برقی کوچکی روی کمربند زهره بازمی تافت و آن صلیب های کوچک را که به معنی فرزندان متعدد بود روشن می کرد...
آرتور رو گفت: «خیلی متجدد هستید؛ منظورم چراغ شب است.»
خانم بلرز اعتنایی به سبک درایی او نکرد. گفت: «اول شخصیت، بعد گذشته. قانونا حق ندارم آینده کسی را بگویم. شما آدم با عزم و اراده و دارای قوه تخیل هستید و نسبت به درد خیلی حساسید اما گاهی حس می کنید که حق شما را ادا نکرده اند. می خواهید خودتان کارهای بزرگی بکنید، نه اینکه هر روز خوابش را ببینید. مهم نیست؛ هر چه باشد یک زن را خوشبخت کرده اید .»

صفحه 7 از 279