نام کتاب: وزارت ترس
مختلف ... آرتور رو، کتابها را در دست گرداند و ناگهان به دیدن نسخه ای از کتاب «دوک کوچولو»، دلش فرو ریخت. شش پنس پول آن را داد و راه افتاد. به نظرش می آمد که چیزی مخاطره آمیز در آن روز که این طور کامل به پایان می رسید، نهفته بود: از میان درختان افرا که بر زمین گنج سایه افکنده بودند قسمت خراب شده میدان را می دید. چنان می نمود که دست فلک او را درست به این نقطه کشانده است که تفاوت روزگار گذشته و حال را نشانش دهد. ممکن بود که این مردم در نمایشنامه اخلاقی گران بهایی تنها محض خاطر او بازی می کرده اند...
البته هیچ نمی توانست در بازی گنج یابی شرکت نکند، هر چند علم بر ماهیت جایزه بازی آن را خنک می کرد و بعد هم دیگر هیچ نمی ماند بجز غرفه فالگیر - راستی هم باجه فالگیر بود نه مستراح . کنار در ورودی پرده ای تاب می خورد که از پارچه سوقات الجزایر دوخته بودند. خانمی بازویش را گرفت و گفت: «باید بیایید. حتما باید بیایید. این خانم بلرز لنگه ندارد. برای من گفت که پسرم...»
و چشمش به خانم میانسالی افتاد که رد می شد و بازوی او را گرفت و با همان نفس گفت: «داشتم برای این آقا قضیه این خانم بلرز و پسرم را می گفتم. »
«پسر کوچکترت را؟»
«بله، جک را.»
گفت و گوی دو زن فرصتی به آرتور رو داد که فرار کند. خورشید غروب می کرد: باغ میدان خالی می شد؛ وقت آن بود که پیش از تاریکی و خاموشی و آژیر گنج را بکنند و رد آن را بگیرند. چه فالها که برای هر کس می گرفتند. خواه در گوشه ده، خواه در سالن کشتی، اما افسون آن حتی وقتی یک فالگیر ناشی در گاردن پارتی فال می گرفت باقی بود. همیشه تا مدتی آدم باورش می شد که به زودی سفری در دریا خواهد کرد، و با زن سبزه ناشناسی رو به رو خواهد شد، و نامه خوش خبری به او خواهد رسید. یک مرتبه یک نفر بکلی از گرفتن فال

صفحه 6 از 279