جادویی کشف شود که سه آرزوی آدم را برآورده کند. اما عجیب آن بود که وقتی آن شب فقط با نسخه دست دوم «دوک کوچولو»، اثر شارلوت م. یانگ یا با یک کتاب اطلس که دیگر از کار افتاده بود به خانه می رفت، هیچ گونه ناراحتی نداشت: صدای سنج و احساس افتخار و آینده ای که بیش از زمان حال افتخار آمیز بود، همراه او بود. در دوران بلوغ، هیجان او سرچشمه دیگری داشت: گمان می برد در کلیسا با دختری برخورد خواهد کرد که پیش از آن ندیده است و زبانش بند نخواهد آمد و شامگاهان رقصی و بوی گلی در هم خواهد آمیخت. اما از آنجا که این خواب ها هرگز تحقق نیافته بود آن حال عصمت باقی مانده بود...
حس هیجان هم مانده بود. باورش نمیشد که وقتی از در ورودی بگذرد و به چمن زیر درختهای افرا برسد هیچ اتفاقی نمی افتد، هر چند دیگر در فکر چیزی غیر ممکن تر بود - دلش می خواست وقایع بیست سال گذشته اش دگرگون شود. قلبش می زد و دسته موسیقی می نواخت، و در درون جمجمه مجرب و لاغر آرتور رو کودکی باز گشته بود.
کشیش با صدایی که مسلما در کلیسا آواز بلند می توانست بخواند گفت: «آقا بیایید بخت خودتان را آزمایش کنید.»
«کاش پول خرد داشتم.»
«برای آقا، سیزده تایش یک شیلینگ می شود.»
آرتور رو پول خرد ها را یکایک روی سرازیری سراند و تماشایشان کرد.»
کشیش گفت: «امروز روز بد بیاری شماست، چطور است یک شیلینگی دیگر خرد کنید؟ تازه جای دوری هم نمی رود.»
«خیلی خوب، کمک کردن که عیبی ندارد.» یادش آمد که مادرش باز هم کمک می کرد، وقت داشت که به همه غرفه ها سر بزند و پولی خرج کند، هر چند نارگیل بازی و قمار را به بچه ها وا می گذاشت. در بعضی از غرفه ها چیزی گیر نمی آمد که در خور کلفت و نوکر باشد...
حس هیجان هم مانده بود. باورش نمیشد که وقتی از در ورودی بگذرد و به چمن زیر درختهای افرا برسد هیچ اتفاقی نمی افتد، هر چند دیگر در فکر چیزی غیر ممکن تر بود - دلش می خواست وقایع بیست سال گذشته اش دگرگون شود. قلبش می زد و دسته موسیقی می نواخت، و در درون جمجمه مجرب و لاغر آرتور رو کودکی باز گشته بود.
کشیش با صدایی که مسلما در کلیسا آواز بلند می توانست بخواند گفت: «آقا بیایید بخت خودتان را آزمایش کنید.»
«کاش پول خرد داشتم.»
«برای آقا، سیزده تایش یک شیلینگ می شود.»
آرتور رو پول خرد ها را یکایک روی سرازیری سراند و تماشایشان کرد.»
کشیش گفت: «امروز روز بد بیاری شماست، چطور است یک شیلینگی دیگر خرد کنید؟ تازه جای دوری هم نمی رود.»
«خیلی خوب، کمک کردن که عیبی ندارد.» یادش آمد که مادرش باز هم کمک می کرد، وقت داشت که به همه غرفه ها سر بزند و پولی خرج کند، هر چند نارگیل بازی و قمار را به بچه ها وا می گذاشت. در بعضی از غرفه ها چیزی گیر نمی آمد که در خور کلفت و نوکر باشد...