«پس زن دارید؟ »
«همان زنم را کشته بودم.» مر تب بیان کردن قضایا برایش دشوار شده بود. آخر مردم نباید سؤال های غیر لازم می کردند. منظورش این نبود که بار دیگر آقای رنیت را ناراحت کرده باشد. گفت: «خیالتان راحت باشد، پلیس از تمام قضیه خبر دارد.»
«تبرئه شدید.»
«طبق حکم مادام که اعلیحضرت شاه مایل بود من در بازداشت ماندم. واقعاً دیوانه شده بودم. همین دنبال بهانه می گشتند.» و بعد با نفرت گفت: «به من رحم کردند، این بود که زنده ماندم. تمام روزنامه ها اسم عمل مرا گذاشتند قتل توأم با دلسوزی.» دستش را جلو صورتش حرکت داد مثل اینکه تار عنکبوت گرفته باشد. «نمی دانم دلسوزی برای زنم یا برای خودم. این را تعیین نکردند. و من هنوز هم نمی دانم.»
آقای رنیت گفت: «جدا تصور نمی کنم.» و نفسش گرفت و آب دهان فرو داد و یک صندلی را میان خود و آرتور رو حائل کرد «نمی توانم کار شما را قبول کنم ... رشته تخصصی من نیست.»
رو گفت: «پول بیشتر می دهم. همیشه کار به همین جا می کشد . این طور نیست؟» و همینکه احساس کرد در آن اتاق کوچک غبار گرفته و روی ساندویچ نیم خورده و دفتر تلفن پاره پاره حرص و آز در جنبش است، یقین کرد که منظورش حاصل است. در هر حال آقای رنیت از پیشش نمی رفت که به این کار ها نپردازد. رو گفت: «قاتل تقریبا مثل لرد است: یعنی بواسطه لقبی که دارد مجبور است پول بیشتری بپردازد. سعی می کند ناشناس سفر کند اما آخرش معلوم می شود...»
«همان زنم را کشته بودم.» مر تب بیان کردن قضایا برایش دشوار شده بود. آخر مردم نباید سؤال های غیر لازم می کردند. منظورش این نبود که بار دیگر آقای رنیت را ناراحت کرده باشد. گفت: «خیالتان راحت باشد، پلیس از تمام قضیه خبر دارد.»
«تبرئه شدید.»
«طبق حکم مادام که اعلیحضرت شاه مایل بود من در بازداشت ماندم. واقعاً دیوانه شده بودم. همین دنبال بهانه می گشتند.» و بعد با نفرت گفت: «به من رحم کردند، این بود که زنده ماندم. تمام روزنامه ها اسم عمل مرا گذاشتند قتل توأم با دلسوزی.» دستش را جلو صورتش حرکت داد مثل اینکه تار عنکبوت گرفته باشد. «نمی دانم دلسوزی برای زنم یا برای خودم. این را تعیین نکردند. و من هنوز هم نمی دانم.»
آقای رنیت گفت: «جدا تصور نمی کنم.» و نفسش گرفت و آب دهان فرو داد و یک صندلی را میان خود و آرتور رو حائل کرد «نمی توانم کار شما را قبول کنم ... رشته تخصصی من نیست.»
رو گفت: «پول بیشتر می دهم. همیشه کار به همین جا می کشد . این طور نیست؟» و همینکه احساس کرد در آن اتاق کوچک غبار گرفته و روی ساندویچ نیم خورده و دفتر تلفن پاره پاره حرص و آز در جنبش است، یقین کرد که منظورش حاصل است. در هر حال آقای رنیت از پیشش نمی رفت که به این کار ها نپردازد. رو گفت: «قاتل تقریبا مثل لرد است: یعنی بواسطه لقبی که دارد مجبور است پول بیشتری بپردازد. سعی می کند ناشناس سفر کند اما آخرش معلوم می شود...»