دهان من بگمار و دری گرد لبان من بگذار.» صدای زنگی از اتاق مجاور آمد و رو صدا را دنبال کرد. آقای رنیت داشت تلفن می کرد. نگاهی ترحم انگیز به رو و بعد به ساندویچ نیم خورده افکند: گوئی آن ساندویچ تنها سلاحی بود که در دسترس قرار داشت.
رو پرسید: « به پلیس تلفن می کنید یا به دکتر؟»
آقای رنیت نومیدانه گفت: «به سینما. الان یادم آمد که زنم ...»
«زن هم داری؟ آن هم با وجود تمام این تجربه ها؟ »
«بله» عدم تمایل وحشتناکی به حرف زدن گونه های آقای رنیت را می لرزاند، چون صدای ضعیفی از گوشی تلفن شنیده می شد. آقای رنیت در گوشی تلفن گفت: «دو صندلی - ردیف اول.» و گوشی را گذاشت.
«سینما بود؟»
«بله، سینما بود»
«و حتی اسم شما را هم لازم نبود بپرسند؟ چرا بی عقلی می کنید؟ آخر من باید به شما می گفتم، شما باید تمام اطلاعات در اختیارتان باشد اگر غیر از این باشد درست نیست. شما حاضر شوید برای من کار کنید همین نکته هم ممکن است به کار بیاید. مگر این طور نیست؟ »
«بکار بیاید؟ »
«منظورم این است که شاید ارتباطی داشته باشد. این چیزی است که وقتی مرا محاکمه می کردند کشف کردم؛ اینکه همه چیز ممکن است ارتباط به قضیه داشته باشد. مثلا اینکه من یک روز تنها در رستوران هولبورن ناهار خورده بودم ارتباط پیدا کرد. از من پرسیدند که چرا تنها بودم. من گفتم بعضی وقت ها خوشم می آید تنها باشم کاش آنجا بودید و می دیدید چه جور به اعضای هیئت منصفه نگاه می کردند معلوم شد ارتباط دارد.» باز دستهایش به لرزه افتادند. «مثل اینکه می خواستند بگویند من می خواستم تمام عمرم تنها بمانم...»
آقای رنیت گلوی خشکش را صاف کرد:
«حتی این موضوع که زنم پرندۂ عشق نگاه می داشت...»
رو پرسید: « به پلیس تلفن می کنید یا به دکتر؟»
آقای رنیت نومیدانه گفت: «به سینما. الان یادم آمد که زنم ...»
«زن هم داری؟ آن هم با وجود تمام این تجربه ها؟ »
«بله» عدم تمایل وحشتناکی به حرف زدن گونه های آقای رنیت را می لرزاند، چون صدای ضعیفی از گوشی تلفن شنیده می شد. آقای رنیت در گوشی تلفن گفت: «دو صندلی - ردیف اول.» و گوشی را گذاشت.
«سینما بود؟»
«بله، سینما بود»
«و حتی اسم شما را هم لازم نبود بپرسند؟ چرا بی عقلی می کنید؟ آخر من باید به شما می گفتم، شما باید تمام اطلاعات در اختیارتان باشد اگر غیر از این باشد درست نیست. شما حاضر شوید برای من کار کنید همین نکته هم ممکن است به کار بیاید. مگر این طور نیست؟ »
«بکار بیاید؟ »
«منظورم این است که شاید ارتباطی داشته باشد. این چیزی است که وقتی مرا محاکمه می کردند کشف کردم؛ اینکه همه چیز ممکن است ارتباط به قضیه داشته باشد. مثلا اینکه من یک روز تنها در رستوران هولبورن ناهار خورده بودم ارتباط پیدا کرد. از من پرسیدند که چرا تنها بودم. من گفتم بعضی وقت ها خوشم می آید تنها باشم کاش آنجا بودید و می دیدید چه جور به اعضای هیئت منصفه نگاه می کردند معلوم شد ارتباط دارد.» باز دستهایش به لرزه افتادند. «مثل اینکه می خواستند بگویند من می خواستم تمام عمرم تنها بمانم...»
آقای رنیت گلوی خشکش را صاف کرد:
«حتی این موضوع که زنم پرندۂ عشق نگاه می داشت...»