نام کتاب: وزارت ترس
برایم نقل کنید.»
«یک نفر خواست مرا بکشد. البته وقتی هر شب این همه آدم کشته می شود، این چیز مهمی نیست اما در آن وقت خیلی اوقاتم تلخ شد.»
آقای رنیت از بالای لبه فنجان بی چشم بر هم زدن به او نگاه می کرد: «گفتید که زن ندارید؟»
رو گفت: «هیچ پای زن در کار نیست. شروع قضیه با یک کیک بود.» آنگاه داستان گاردن پارتی و اشتیاق همه دستیاران را به استرداد کیک و آمدن ناشناس به خانه... و بالاخره انفجار بمب همه را شرح داد. و بعد گفت: «حاضر نبودم فکرش را هم بکنم اما مزه چای مرا هوشیار کرد.»
«شاید هم خیالات بوده.»
«اما من مزه اش را شناختم زهر البنج بود.»
«آن افلیج کشته شد؟ »
«بردندش به بیمارستان. اما وقتی من امروز تلفن کردم برده بودندش. فقط ضرب دیده بود و رفقایش نمی خواستند در بیمارستان بماند.»
« بیمارستان اسم و نشانیش را دارد.»
«یک اسم و نشانی داشتند اما نشانی؛ من نقشه لندن را زیر و رو کردم، اصلا همچو چیزی نبود.» از آن سوی میز تحریر سر بلند کرد و به آقای رنیت نگاه کرد. انتظار داشت نشانی از تعجب در آن ببیند. چون حتی در این دنیای پر عجایب این قصه خیلی غریب بود. اما آقای رنیت با آرامش گفت: «حداقل ده جور علت می توان برایش پیدا کرد.» انگشتانش را میان جلیقه اش فرو برد و اندکی فکر کرد. بعد گفت: «مثلا ممکن است یک جور حقه اسرار محرمانه در کار بوده . اینجور آدمها همیشه در رو های تازه پیدا می کنند. ممکن است کیک را به قیمت زیادی از شما بخرد. مثلا می گفت یک چیز قیمتی در آن پنهان است.»
«چیزی در آن پنهان است؟»

صفحه 31 از 279