نام کتاب: وزارت ترس
حتما کار تان سخت شده است.»
آقای رنیت گفت: «فقط جان سختی می کنیم. پشتمان را به دیوار تکیه داده ایم تا وقتی که صلح برسد. آنوقت این قدر طلاق و بد عهدی شیوع پیدا کند که ...» با خوش بینی نامطمئنی از بالای بطری چشم به دور نمای وضع آینده دوخته بود. گفت: «از فنجان که ناراحت نمی شوید؟ وقتی صلح بشود مؤسسه قدیمی مثل این با روابطی که در خارج دارد حکم معدن طلا پیدا
می کند.» و بعد با حالی اندوهگین گفت: «اقلا من به خودم این طور دلخوشی می دهم.»
رو، همچنان که گوش می داد، همچنان که بارها با خود گفته بود در دل اندیشید که دنیایی با این عجایب و غرایب را نمی شود جدی گرفت نه هر چند خود همواره آن را به سخت ترین
وجهی جدی می گرفت. نامه های معنی بزرگی دائما مانند مجسمه در ذهنش حاضر ایستاده بودند، نامهایی مانند عدالت و قصاص. هر چند همین نام ها پس از چند بار تجزیه شدن به صورت کسانی مانند همین آقای رنیت درمی آمدند. اما البته اگر کسی به خدا و شیطان اعتقاد داشته باشد مسئله این قدر ها هم معجزه نبود. چون شیطان - و همچنین خدا - همواره همین مردم بیکاره و بیهوده و روستایی و از کار افتاده از پا در آمده را برای انجام دادن منظور خود به کار می بردند. وقتی خدا آنها را به کار می برد همه بدون فهم از بزرگی دم می زدند و وقتی شیطان به کارشان می گرفت از بد کاری؛ اما در هر دو حال مصالح کار همان بی استعدادی آدم های کودن بود.»
آقای رنیت همچنان می گفت: «.. نظم جدید. اما من امیدوارم دنیا همان جور که بود بماند.»
رو گفت: «با وجود این، چیز های عجیبی در آن اتفاق می افتد. من هم به همین سبب اینجا آمده ام.»
آقای رنیت گفت: «آه، بله. پس اول گیلاس های خودمان را پر می کنیم و بعد مشغول کار می شویم. خیلی متأسفم که سودا ندارم. خوب، حالا خیال کنید من بهترین دوستان شما هستم و گرفتاریتان را

صفحه 30 از 279