باشید با این مقام که دارم ذره بین به دست روی زمین دنبال لکه خون بگردم. اگر گرفتاری شما از اینهاست به شما توصیه می کنم که به پلیس مراجعه کنید.»
رو گفت: «گوش کنید. چرا عجله می کنید. خودتان می دانید که هر قدر من به شما احتیاج دارم شما هم به مشتری احتیاج دارید. من مزد میدهم. مزد خوب. عقل داشته باشید و آن قفسه را باز کنید تا یک گیلاس به سلامتی کاری که داریم بزنیم. این بمباران ها اعصاب را می کشند. آدم باید چیزی بخورد که...»
خشکی و گرفتگی به آهستگی از قیافه آقای رنیت بیرون می رفت و او با احتیاط به رو نگاه می کرد. دستی به سر طاسش کشید و گفت: «شاید شما درست می گویید، آدم اعصابش خرد می شود. من هیچ وقت با مشروب به عنوان محرک اعصاب مخالفتی نداشته ام.»
«در این روزگار همه احتیاج دارند.»
«دیشب در پورلی خیلی وضع بدی بود بمب زیاد نریختند، اما مدت انتظار زیاد بود. نه اینکه تا به حال بمب سر ما نریخته باشند ، یا مین ...»
«خانه من دیشب از بین رفت.»
آقای رنیت بدون هیچ علاقه ای گفت: «عجب» و قفسه بایگانی را باز کرد و بطری را بیرون آورد: «اما هفته پیش در پورلی...» مثل تمام کسانی بود که اعمال خود را نقل می کنند. «صد قدم دورتر از ...»
رو گفت: «هر دوی ما مستحق یک گیلاس مشروبیم .»
آقای رنیت، اکنون که یخ میان آن دو ذوب شده بود، ناگهان سر درد دلش باز شد. «خیال می کنم قدری تندی کردم. آخر اعصاب که برای کسی نمی ماند. جنگ برای شغلهای مثل من رمقی نمی گذارد. این همه آشتی کنان، آدم باورش نمی شود که طبیعت انسان این قدر متضاد باشد. و البته از طرف دیگر ثبت نام در هتل ها هم کار را سخت تر کرده است مردم جرئت ندارند مثل سابق به هتل بروند. از توی اتومبیل هم که دلیل محکمه پسند گیر نمی آید.»
رو گفت: «گوش کنید. چرا عجله می کنید. خودتان می دانید که هر قدر من به شما احتیاج دارم شما هم به مشتری احتیاج دارید. من مزد میدهم. مزد خوب. عقل داشته باشید و آن قفسه را باز کنید تا یک گیلاس به سلامتی کاری که داریم بزنیم. این بمباران ها اعصاب را می کشند. آدم باید چیزی بخورد که...»
خشکی و گرفتگی به آهستگی از قیافه آقای رنیت بیرون می رفت و او با احتیاط به رو نگاه می کرد. دستی به سر طاسش کشید و گفت: «شاید شما درست می گویید، آدم اعصابش خرد می شود. من هیچ وقت با مشروب به عنوان محرک اعصاب مخالفتی نداشته ام.»
«در این روزگار همه احتیاج دارند.»
«دیشب در پورلی خیلی وضع بدی بود بمب زیاد نریختند، اما مدت انتظار زیاد بود. نه اینکه تا به حال بمب سر ما نریخته باشند ، یا مین ...»
«خانه من دیشب از بین رفت.»
آقای رنیت بدون هیچ علاقه ای گفت: «عجب» و قفسه بایگانی را باز کرد و بطری را بیرون آورد: «اما هفته پیش در پورلی...» مثل تمام کسانی بود که اعمال خود را نقل می کنند. «صد قدم دورتر از ...»
رو گفت: «هر دوی ما مستحق یک گیلاس مشروبیم .»
آقای رنیت، اکنون که یخ میان آن دو ذوب شده بود، ناگهان سر درد دلش باز شد. «خیال می کنم قدری تندی کردم. آخر اعصاب که برای کسی نمی ماند. جنگ برای شغلهای مثل من رمقی نمی گذارد. این همه آشتی کنان، آدم باورش نمی شود که طبیعت انسان این قدر متضاد باشد. و البته از طرف دیگر ثبت نام در هتل ها هم کار را سخت تر کرده است مردم جرئت ندارند مثل سابق به هتل بروند. از توی اتومبیل هم که دلیل محکمه پسند گیر نمی آید.»