نام کتاب: وزارت ترس
«کسی به من توصیه کرده است که اینجا بیایم.»
مرد طاس که یک دستش روی قفسه بایگانی بود با سوء ظن او را نگاه می کرد: «ممکن است بفرمایید چه کسی؟»
«چند سال پیش بود. کسی به اسم کایسر »
«همچو اسمی یادم نمی آید.»
«من هم چندان یادم نیست. با من دوست نبود. در راه آهن با او برخورد کردم. به من گفت که در مورد چند نامه گرفتاری داشته...»
«باید وقت قبلی می گرفتید.»
رو گفت: «معذرت میخواهم. مثل این که مشتری نمی خواهید بهتر است خداحافظی کنم.»
آقای رنیت گفت: «این چه حرفی است. چرا عصبانی می شوید. من آدم گرفتاری هستم و هر کاری راهی دارد. اگر خلاصه کنید...» مثل کسی که به کار رسوایی اشتغال داشته باشد (مثلا عکسهای خلاف عفت بفروشد با اعمال خلاف قانون انجام دهد) با مشتری خود رفتار تحقیر آمیزی داشت، مثل اینکه او فروشنده نباشد بلکه طرف او اصرار به خرید داشته باشد. پشت میزش نشست و مثل اینکه تازه یادش آمده باشد گفت: «بفرمایید.» دست در کشو کرد و بشتاب چیزی را که یافته بود عقب زد. بالاخره بسته کاغذ و مدادی یافت. گفت:
«خوب. بگویید بار اول که متوجه خلاف شدید کی بود؟» به عقب تکیه کرد و با نوک مداد مشغول خلال کردن دندانش شد، و نفسش با صدای سوت از میان دندانهای نامساویش بیرون می آمد. او هم مثل آن اتاق از یاد رفته می نمود: یقه اش شکسته بود و پیراهنش پاکیزه نبود. «رو» به خود گفت آدم محتاج نمی تواند وسواسی باشد.
«اسمتان؟» آقای رنیت تازه یادش آمده بود: «نشانی فعلی؟» هنگام نوشتن جوابها محکم روی کاغذ می کوبید. به شنیدن نام هتل سرش را بلند کرد و با طمأنینه گفت: «با وضعی که دارید هر چه احتیاط کنید کم است.»
رو گفت: «شاید بهتر باشد از اول شروع کنم »

صفحه 27 از 279