صندلی دسته دار قرار دارد. به پایین نگریست و تصویر خلیج ناپل را دید که بدون عیب و نقص زیر پایش قرار دارد. احساس کرد که گویی در کشور ناشناخته ای رفته است بدون داشتن نقشه ای که او را راهنمایی کند و باید از روی ستاره ها وضع و موقع خود را بسنجد.
سه شعله آهسته و زیبا به پایین می خرامیدند، مثل خوشه های پولک که از درخت تزیین شده کریسمس بریزد. سایه ی رو پیش رویش افتاد و احساس کرد که مثل زندانی فراری که وسط نورافکن گیر بیفتد از همه طرف او را می بینند. بدترین قسمت بمباران این است که همچنان ادامه می یابد: بدبختی شدید یک فرد ممکن است در اوایل حمله روی داده باشد اما حمله و بمباران همچنان ادامه دارد. داشتند به طرف شعله های آسمانی با مسلسل تیراندازی می کردند: دو شعله با صدایی مثل شکستن بشقاب در هم ریخت: اما شعله ی سوم در میدان راسل نشست. تاریکی همراه سرما و آسایش باز آمد.
اما در نور شعله ها رو چند چیز را دیده بود: کشف کرده بود که کجا هست؛ در آشپز خانه زیر زمین: آن صندلی که بالای سرش بود در اتاق خودش بود. دیوار جلو و تمام سقف خراب شده بود، و مرد افلیج در حالی که یک بازویش چنان تاب می خورد که گویی از بدن جدا باشد کنار صندلی افتاده بود. یک قطعه کیک له نشده را درست پایین پای رو انداخته بود. نگهبانی از میان کوچه فریاد زد: «کسی اینجا صدمه ندیده؟» و رو به صدای بلند و با خشم ناگهانی فریاد زد: «این دیگر شوخی نبود. این دیگر شوخی نبود.»
نگهبان از میان کوچه خراب شده گفت: «واقعاً که تو باید به من بگویی.» و در همان هنگام یک هواپیمای بمب افکن دیگر با صدایی مثل جادوگر در رویای کودکان بالای سرشان آمد: «کجا هستید؟ کجا هستید؟ کجا هستید؟ »
سه شعله آهسته و زیبا به پایین می خرامیدند، مثل خوشه های پولک که از درخت تزیین شده کریسمس بریزد. سایه ی رو پیش رویش افتاد و احساس کرد که مثل زندانی فراری که وسط نورافکن گیر بیفتد از همه طرف او را می بینند. بدترین قسمت بمباران این است که همچنان ادامه می یابد: بدبختی شدید یک فرد ممکن است در اوایل حمله روی داده باشد اما حمله و بمباران همچنان ادامه دارد. داشتند به طرف شعله های آسمانی با مسلسل تیراندازی می کردند: دو شعله با صدایی مثل شکستن بشقاب در هم ریخت: اما شعله ی سوم در میدان راسل نشست. تاریکی همراه سرما و آسایش باز آمد.
اما در نور شعله ها رو چند چیز را دیده بود: کشف کرده بود که کجا هست؛ در آشپز خانه زیر زمین: آن صندلی که بالای سرش بود در اتاق خودش بود. دیوار جلو و تمام سقف خراب شده بود، و مرد افلیج در حالی که یک بازویش چنان تاب می خورد که گویی از بدن جدا باشد کنار صندلی افتاده بود. یک قطعه کیک له نشده را درست پایین پای رو انداخته بود. نگهبانی از میان کوچه فریاد زد: «کسی اینجا صدمه ندیده؟» و رو به صدای بلند و با خشم ناگهانی فریاد زد: «این دیگر شوخی نبود. این دیگر شوخی نبود.»
نگهبان از میان کوچه خراب شده گفت: «واقعاً که تو باید به من بگویی.» و در همان هنگام یک هواپیمای بمب افکن دیگر با صدایی مثل جادوگر در رویای کودکان بالای سرشان آمد: «کجا هستید؟ کجا هستید؟ کجا هستید؟ »