چون ما در تمام مملکت پایمان جایی بند نیست. ما سهامدار نیستیم و دیگر اهمیتی برای ما ندارد که یک شرکت ورشکسته شود، خوب مثلی نزدم؟»
«چرا مدام از «ما» حرف می زنید؟»
افلیج گفت: «آخر هیچ نشانه ای نمی بینم که دلیل این باشد شما عملا دست در کارید. و البته ما خوب می دانیم چرا این طور است. درست نگفتم؟» و ناگهان به نحو آشکاری چشمک زد.
رو یک جرعه چای به دهان برد. اما داغتر از آن بود که بتواند فرو دهد ... طعم و بوی عجیبی مثل چیز ناخوشی که از قدیم به یاد مانده باشد، ذهن او را فراگرفته بود. یک قطعه کیک برداشت تا آن طعم را از میان ببرد، و چون چشم برداشت نگاه مضطرب مرد افلیج را دید که با حال انتظار به او دوخته شده است. به جرعه دیگر چای نوشید و به یاد آورد. زندگی همچون عقرب به شانه او می کوبید. احساس عمده او ناراحتی و خشم بود نسبت به اینکه کسی چنین کاری را با او بکند. فنجان را روی زمین انداخت و از جا برخاست: مرد افلیج همچون چیزی که چرخ داشته باشد از او دور شد: پشت عظیم و بازوهای قوی او آماده شدند.. و در این هنگام بمب منفجر شد.
این بار صدای هواپیما را نشنیده بودند؛ ویرانی آرام با طناب های ابریشمین سبز سریده بر سرشان آمده بود: دیوارها ناگهان فرو ریختند. حتی متوجه صدا هم نشدند.
انفجار چیز عجیبی است: می توان در خواب و گرفتار رؤیا بود، می توان در پی انتقامجویی شدیدی بود و در همان حال برهنه در کوچه یا در رختخواب یا روی نشیمن مستراح ناگهان پیش چشم خیره ی؛ همسایه سبز شد. سر «رو» صدا می کرد. گمان می برد در حال خواب راه می رفته است. در وضع عجیبی در جای ناشناسی دراز افتاده بود. از جا برخاست و تعداد زیادی نعلبکی روی زمین دید. چیزی که شبیه موتور از کار افتاده اتومبیل بود، یخچال برقی از کار درآمد. به بالا نگاه کرد و تصویر کالسکه شارل را دید که ده متر بالای سرش در یک
«چرا مدام از «ما» حرف می زنید؟»
افلیج گفت: «آخر هیچ نشانه ای نمی بینم که دلیل این باشد شما عملا دست در کارید. و البته ما خوب می دانیم چرا این طور است. درست نگفتم؟» و ناگهان به نحو آشکاری چشمک زد.
رو یک جرعه چای به دهان برد. اما داغتر از آن بود که بتواند فرو دهد ... طعم و بوی عجیبی مثل چیز ناخوشی که از قدیم به یاد مانده باشد، ذهن او را فراگرفته بود. یک قطعه کیک برداشت تا آن طعم را از میان ببرد، و چون چشم برداشت نگاه مضطرب مرد افلیج را دید که با حال انتظار به او دوخته شده است. به جرعه دیگر چای نوشید و به یاد آورد. زندگی همچون عقرب به شانه او می کوبید. احساس عمده او ناراحتی و خشم بود نسبت به اینکه کسی چنین کاری را با او بکند. فنجان را روی زمین انداخت و از جا برخاست: مرد افلیج همچون چیزی که چرخ داشته باشد از او دور شد: پشت عظیم و بازوهای قوی او آماده شدند.. و در این هنگام بمب منفجر شد.
این بار صدای هواپیما را نشنیده بودند؛ ویرانی آرام با طناب های ابریشمین سبز سریده بر سرشان آمده بود: دیوارها ناگهان فرو ریختند. حتی متوجه صدا هم نشدند.
انفجار چیز عجیبی است: می توان در خواب و گرفتار رؤیا بود، می توان در پی انتقامجویی شدیدی بود و در همان حال برهنه در کوچه یا در رختخواب یا روی نشیمن مستراح ناگهان پیش چشم خیره ی؛ همسایه سبز شد. سر «رو» صدا می کرد. گمان می برد در حال خواب راه می رفته است. در وضع عجیبی در جای ناشناسی دراز افتاده بود. از جا برخاست و تعداد زیادی نعلبکی روی زمین دید. چیزی که شبیه موتور از کار افتاده اتومبیل بود، یخچال برقی از کار درآمد. به بالا نگاه کرد و تصویر کالسکه شارل را دید که ده متر بالای سرش در یک