«کی پول می دهد؟ »
اما خودش می دانست کی پول می داد. خیلی مسخره بود. تمام جمع آشفته بی عرضه را می دید که از آن سوی چمن به طرف او می آمدند : زن مسن در کلاه پهن که مسلما نقاشی آب و رنگ می کرد، خانم شلخته ای که حراج را اداره می کرد، و آن خانم بلرز بی نظیر. لبخند زد و دستش را عقب کشید. پرسید: «هدف شما چیست؟» هرگز هیچ لاتاری تا آن هنگام چنان جدی دنبال نشده بود. «حالا دیگر کیک به چه کار شما می آید؟ »
ناشناس با اندوه او را می پایید. رو کوشید کدورت را برطرف کند. گفت: «تصور می کنم این رعایت اصل باشد. موضوع را فراموش کنید و یک فنجان دیگر چای بنوشید. خودم کتری را می آورم »
«زحمت نکشید، من می خواهم به بحث در ...»
«دیگر چیزی برای بحث نمانده، زحمتی هم نیست.»
ناشناس پوسته ای را که زیر ناخنش چسبیده بود در آورد. گفت: «پس دیگر حرفی نداریم؟»
«ابدأ .»
ناشناس گفت: «در این صورت...» حواسش متوجه هواپیمای بعدی شد که صدایش به طرف ایشان می آمد. صدای توپ ها که برخاست ناشناس با ناراحتی جا به جا شد. صدا از طرف شرق لندن می آمد. گفت: «بسیار خوب یک فنجان دیگر میخورم.»
هنگامی که رو باز گشت، ناشناس شیر می ریخت و یک برش دیگر هم از کیک برداشته بود. چنان صندلی خود را به آتش بخاری گاز نزدیک کرده و روی صندلی راحت نشسته بود که گفتی در خانه خود بسر می برد. دستش را به طرف صندلی رو چنان تکان داد که گویی صاحبخانه خود اوست، و ظاهرا بگو مگوی چند لحظه پیش را بکلی از یاد برده بود. گفت: «شما که بیرون بودید داشتم فکر می کردم که فقط آدمهای صاحب فهم مثل شما و من افراد آزادی هستیم هیچ گونه قیدی از قبیل مواضعه و وطن پرستی و احساسات ما را اسیر نکرده...
اما خودش می دانست کی پول می داد. خیلی مسخره بود. تمام جمع آشفته بی عرضه را می دید که از آن سوی چمن به طرف او می آمدند : زن مسن در کلاه پهن که مسلما نقاشی آب و رنگ می کرد، خانم شلخته ای که حراج را اداره می کرد، و آن خانم بلرز بی نظیر. لبخند زد و دستش را عقب کشید. پرسید: «هدف شما چیست؟» هرگز هیچ لاتاری تا آن هنگام چنان جدی دنبال نشده بود. «حالا دیگر کیک به چه کار شما می آید؟ »
ناشناس با اندوه او را می پایید. رو کوشید کدورت را برطرف کند. گفت: «تصور می کنم این رعایت اصل باشد. موضوع را فراموش کنید و یک فنجان دیگر چای بنوشید. خودم کتری را می آورم »
«زحمت نکشید، من می خواهم به بحث در ...»
«دیگر چیزی برای بحث نمانده، زحمتی هم نیست.»
ناشناس پوسته ای را که زیر ناخنش چسبیده بود در آورد. گفت: «پس دیگر حرفی نداریم؟»
«ابدأ .»
ناشناس گفت: «در این صورت...» حواسش متوجه هواپیمای بعدی شد که صدایش به طرف ایشان می آمد. صدای توپ ها که برخاست ناشناس با ناراحتی جا به جا شد. صدا از طرف شرق لندن می آمد. گفت: «بسیار خوب یک فنجان دیگر میخورم.»
هنگامی که رو باز گشت، ناشناس شیر می ریخت و یک برش دیگر هم از کیک برداشته بود. چنان صندلی خود را به آتش بخاری گاز نزدیک کرده و روی صندلی راحت نشسته بود که گفتی در خانه خود بسر می برد. دستش را به طرف صندلی رو چنان تکان داد که گویی صاحبخانه خود اوست، و ظاهرا بگو مگوی چند لحظه پیش را بکلی از یاد برده بود. گفت: «شما که بیرون بودید داشتم فکر می کردم که فقط آدمهای صاحب فهم مثل شما و من افراد آزادی هستیم هیچ گونه قیدی از قبیل مواضعه و وطن پرستی و احساسات ما را اسیر نکرده...