نام کتاب: وزارت ترس
بلکه تنهایی و بی کسی بود. آن قدر صبر کرد تا فریاد بند آمد و بمب ترکید. این مرتبه شاید در انتهای کوچه پهلویی بود، و گفت :«نمی شود زیاد باشد.» صبر کردند تا شاید چوبی بیفتد و راهی به سوی ایشان بکوبد، اما دیگر خبری نشد.
«نه، متشکرم؛ یعنی بله، خواهش می کنم.» ناشناس به طریق عجیبی وقتی برشی را بر می داشت کیک را له می کرد: شاید اعصابش خراب شده بود. در زمان جنگ افلیج بودن چیز وحشتناکی است. رو احساس کرد که ترحم خطرناکش در درون تکان می خورد. «گفتی که در باره من تحقیق کرده ای. مگر که هستی؟» یک تکه کیک برای خود برید و چشمان ناشناس را مانند مردی قحط زده که از پس شیشه پنجره رستوران به شکمخواران درون سالن خیره شده باشد بر روی خود احساس کرد. در خارج صدای ناله آمبولانسی که می گذشت بلند شد، و باز هواپیمایی آمد. در این هنگام صدا و حریق و مرگ و میر شب پیاپی روی می داد؛ مثل این بود که تا ساعت سه یا چهار صبح ادامه می یافت: چون مدت کار یک خلبان بمب افکن هشت ساعت است. رو گفت: «داشتم برای شما از این چاقو صحبت می کردم...» در مدت اشتغال ذهنی شدید هنگام بمباران به یک موضوع صحبت چسبیدن دشوار بود.
ناشناس در حالی که دست بر مچ خود نهاده بود میان کلام او دوید. دستش عصبی و استخوانی بود که به بازوی عظیمی وصل بود
«میدانید که اشتباهی شده بود. هیچ منظور این نبود که این کیک به شما برسد.»
«من این کیک را بردم. نمی فهمم چه می گویی.»
«قرار نبود شما ببرید، در ارقام اشتباه شده بود.»
رو گفت: «حالا مثل این که غصه خوری فایده ای ندارد، نصفش را خورده ایم.»
اما مرد افلیج توجهی به این نکته نکرد. گفت: «مرا فرستاده اند آن را پس ببرم؛ پول خوبی می دهیم . »

صفحه 22 از 279