نام کتاب: وزارت ترس
است. ما همه از مواردی خبر داریم که...»
«قتل...» رو آرام و با حالی دردناک تأمل کرد. آن اعتماد مرد ناشناس در هیچ مورد به او راه نیافته بود. گفت: «مگر نمی گویند که کار بد نباید کرد تا خوبی پدید آید.»
مرد کوتاه ناشناس با تمسخر گفت: «حرفهای مفت. اخلاق مسیحیت. شما که صاحب فهم هستید، حالا جواب مرا بدهید، خود شما هیچ وقت واقعاً از این قاعده پیروی کرده اید؟»
رو گفت: «نه نه .»
ناشناس گفت: «البته که نه. خیال می کنی ما از همه چیزت خبر نداریم؟ تازه اگر پرس و جو هم نکرده بودیم من از ظاهر می گفتم ... شما با فهمید...» مثل این بود که فهم، بیلت ورود به جامعه اختصاصی بود. «همینکه چشم من به شما افتاد فهمیدم که جزو گوسفند ها نیستید.»
ناگهان صدای انفجاری از میدان نزدیک خانه برخاست که خانه را لرزاند و مرد ناشناس بشدت از جا تکان خورد و باز صدای ضعیف هواپیمای بمب افکن از دور به گوش رسید. توپ ها از فواصل نزدیکتر صدایشان بلند شد، اما خروش هواپیما همچنان نزدیک می شد تا وقتی که باز سؤال «کجا هستید؟ کجا هستید؟» به گوش می رسید و باز خانه از غرش گلوله های توپهای نزدیک از پایه می لرزید. آنگاه صدای زوزه ای برخاست و مثل آنکه رو به این خانه ناچیز نشانه گرفته شده باشد رو به ایشان می آمد. اما بمب پانصد متر آن سو تر منفجر شد : مثل این بود که زمین دهان باز کرد.
ناشناس گفت: «داشتم می گفتم...» اما حواسش پرت شده بود، اعتمادش را از دست داده بود، اکنون مرد فالج عاجزی شده بود که می کوشید از مرگت نهراسد. گفت: «امشب حال ما را جا می آورند؛ خیال می کردم از اینجا می گذرند ..»
باز ناله هواپیما بلند شد.
رو پرسید: «دیگر کیک میل ندارید؟» ناگزیر دلش به حال ناشناس می سوخت، آنچه خود او را از قید ترس رهانده بود، شجاعت نبود

صفحه 21 از 279