نام کتاب: وزارت ترس
خرج من و شما نمی رود. اگر طالب دموکراسی باشید؛ من نمی گویم که طالب هستید، اما اگر طالب آن باشید باید دنبالش به آلمان بروید طالب چه هستید؟»
رو گفت: «صلح»
«درست است. ما هم همین را می گوییم .»
«تصور نمی کنم منظور من آن جور صلحی باشد که شما می گویید.»
اما گوش ناشناس به حرف کسی بدهکار نبود. گفت: «ما صلح به شما می دهیم. ما در راه صلح می کوشیم .»
«منظورتان از ما کیست؟
«دوستان من و من.»
«افراد ضد جنگ؟ »
شانه ناقص از بی صبری جنبید گفت: «آن جور افراد زیادی درد وجدانشان را دارند. »
دیگر چه می توانستیم بکنیم؟ بگذاریم لهستان را هم بگیرند و اعتراضی هم نکنیم؟»
«من و شما آدمهایی هستیم که دنیا را می شناسیم.» این بار وقتی ناشناس به پیش خم شد صندلیش به قدر یک گره به جلو سرید، به نحوی که مثل آلت مکانیکی به تدریج و به نحو ثابت به رو نزدیکتر می شد. «ما خوب می دانیم که لهستان یکی از فاسدترین کشورهای اروپا بود.»
«قضاوتش به ما نیامده .»
صندلی با غرشی نزدیکتر سرید. «حرف حسابی. دولتی مثل آنکه ما داشتیم و داریم...»
رو با تأنی گفت: «این هم مثل جنایات دیگر می ماند دامن بی گناهان را هم می گیرد. این هیچ عذر و بهانه نشد که قربانی عمده شما آدم بی شرفی بوده یا اینکه قاضی شرابخوار بوده...»
ناشناس دست بردار نبود. هر چه می گفت از اعتمادی تحمل ناپذیر آکنده بود. گفت: «چقدر در اشتباهید، اصلا گاه عذر قتل هم خواسته

صفحه 20 از 279