نام کتاب: وزارت ترس
در یک گوشه، کشیشی بر یک نوع بازی تصادف که چندان هوشمندانه نبود ریاست می کرد: آن سوی دیگر خانم پیری در لباس گلدار که تا قوزک پایش می رسید و کلاه لبه دار آفتابی، رسما اما با حالی آمیخته به هیجان، بر بازی گنج یابی نظارت می کرد (یک تکه زمین را مثل باغچه ی کودکان تقسیم کرده هر قسمت را نامی داده بودند)، و همچنان که روز به غروب نزدیک میشد - و به سبب تاریکی اجباری ناگزیر زودتر تعطیل می کردند - با حرارت و شتاب با ماله کار می کردند. و در گوشه ای زیر درخت افرا غرفه فالگیر قرار داشت - یا شاید هم مستراح خلق الساعه ای بود. در آن بعد از ظهر یکشنبه در آخر فصل تابستان اینها همه کامل می نمود. «آرامش خود را به شما می بخشم. نه آرامشی از آن گونه که جهانیان می شناسند...» چشمان آرتور رو به دیدن دسته موزیک نظامی که هر طور بود قرض گرفته بودند غرق اشک شد و دسته یکی از سرودهای از یاد رفته جنگی گذشته را می نواخت. «هر چه پیش آید بارها آن لبه کوه را که آفتاب بر آن می تابد به یاد خواهم آورد.»
آرتور رو گرد نرده ها قدم می زد و به تقدیر خود نزدیک می شد : چند شاهی از سرازیری پیچ داری سر می خوردند و به طرف تخته نشانداری می رفتند - تعدادشان هم زیاد نبود. عده زیادی در جشن شرکت نکرده بود: فقط سه غرفه بود و مردم هم سراغ آنها نمی رفتند. مردم فکر می کردند که اگر باید پولی خرج کنند چرا جایی خرج نکنند که شاید سودی هم داشته باشد. مثل همین تخته نشاندار یا تمبر باطله از قسمت گنج یابی. آرتور رو از کنار نرده ها پیش آمد: مثل هر موی دماغی که در کاری مداخله کند یا شخص تبعیدی که پس از سالها به خانه باز گردد و از آن بترسد که از آمدنش استقبال نکنند دو دل پیش می آمد.
آرتور رو مرد خمیده قامتی بود با موی سیاهی که خاکستری می زد و با چهره کشیده لاغر و بینی اندکی منحرف و دهان بسیار ظریف. لباسش خوب بود اما چنان می نمود که به آنها توجه نمی کند و

صفحه 2 از 279