نام کتاب: وزارت ترس
را تماشا کند: پیدا بود که به کیک علاقه دارد یا مثل آن بود که نمی تواند چشم از آن بر گیرد؛ گویی نفسش را حبس کرده بود تا کیک سالم به میز برسد. بعد با حال آمیخته به بی صبری در صندلی فرو رفت.
«خانم پورویس ، کارد نیاوردید؟ »
خانم پورویس به توضیح گفت: «وای خدا، وای خدا. این وقت شب. من همیشه یادم می رود. این تأثیر آژیر است.»
رو گفت: «اهمیتی ندارد، با کارد خودم می برم.» آخرین گنجینه خود را با لطف و محبت خاص از جیب در آورد: یک چاقوی قلم تراش بود. نمی توانست از نشان دادن زیبایی های قلم تراش به ناشناس خودداری کند: در باز کن، گاز انبر، تیغه ضامن دار فنری. گفت: «فقط یک دکان هست که از این چاقو ها دارد. کنار هی مارکت.» اما ناشناس محلی به او نگذاشت و بی صبرانه در انتظار بود که چاقو کیک را ببرد. از دورها ناله شبانه آژیر به گوش می رسید.
صدای ناشناس بلند شد: «حالا من و شما آدم های صاحب فهمی هستیم. می توانیم آزادانه راجع به ... چیزها صحبت کنیم.» رو هیچ به عقلش نمی رسید که ناشناس چه می گوید. در حدود سه کیلومتر دورتر از آنجا یک بمب افکن دشمن از دهانه رودخانه بالا می آمد. صدای موتور آن مثل این بود که مرتب و بسرعت بگوید «کجا هستید؟ کجا هستید؟» خانم پورویس از اتاق رفته بود. از پلکان صداهایی می آمد که نشان حمل رختخواب خانم پورویس بود، و بعد در خانه به هم خورد: پیدا بود که به ته کوچه به پناهگاه مورد علاقه‌اش می رود. ناشناس گفت: «آدمهای مثل شما و من علتی ندارد سر چیزی اوقات تلخی کنیم».
شانه بزرگی و ناقصش را توی روشنی آورد و به آرتور رو نزدیکتر شد، و تنش را به کناره صندلی تکیه داد و گفت: «ابلهی این جنگ. آخر چرا باید من و شما... آدمهای صاحب فهم...؟» باز گفت: «از دموکراسی حرف می زنید، نیست؟ اما این حرفها که به

صفحه 19 از 279