نام کتاب: وزارت ترس
3

درست فردای آن روز بود که آن مرد ناشناس به اتاق عقبی خانم پورویس در طبقه سوم اسباب کشی کرد. رو شب روز دوم در تاریکی پلکان با او برخورد کرد؛ مرد ناشناس، با خانم پورویس زیر لبی حرف می زد، و خانم پورویس با قیافه هراسیده ای پشت به دیوار داده بود. مرد داشت می گفت:
«یک روز ملتفت خواهی شد.» مرد ناشناس سبزه رو و کوتاه قد بود و بر اثر مرض فلج اطفال شانه های بزرگش تاب برداشته بود.
خانم پورویس با آسایش به رو گفت: «آه، آقا، این آقا می خواهد اخبار را بشنود. من گفتم که شاید شما اجازه بدهید گوش بدهد...»
رو گفت: «بفرمایید .» و در اتاقش را باز کرد و مرد ناشناس را که نخستین میهمان او بود به درون برد. در این موقع روز اتاق تاریک بود. تخته هایی که به جای شیشه کوبیده شده بود هیچ نور را به داخل راه نمی داد و تنها حباب گوی شکل چراغ از بیم ترک هایی که داشت، زیر روپوشی قرار داشت. تصویر خلیج ناپل در رنگ کاغذ دیواری محو می شد. نور کوچکی که از پشت رادیو به چشم می خورد مثل چراغ اتاق خواب بچه‌هایی که از تاریکی می ترسند آدم را به خود جلب می کرد. صدایی با لطف تو خالی گفت: «شب به خیر، بچه ها، شب به خیر.»
مرد ناشناس در یکی از دو صندلی راحتی قوز کرد و با انگشتانش

صفحه 17 از 279