نام کتاب: وزارت ترس
که در دفاع ملی حاصل کرده بود او را بیش از پیش تنها گذارده بود چون دفاع ملی هم حاضر به قبول او نبود. البته کارخانه های مهمات سازی در خارج شهر بود، اما آرتور دل از لندن نمی‌کند. شاید اگر تمام کوچه هایی که آرتور به آنها بستگی داشت خراب میشد دیگر قیدی نداشت و حاضر به رفتن میشد - در آن صورت کارخانه ای نزدیک ترامپینگ تون پیدا می کرد. پس از حمله هوایی به شتاب بیرون می رفت و با نوعی امیدواری متوجه می شد که این دکان یا آن رستوران از میان رفته است - چنان بود که گویی میله های زندانی را یکایک بر می گیرد.
خانم پورویس کیک را در ظرف بزرگ بیسکویت قرار داده به اتاق آورد. با لحن شماتت بار گفت: «هیچوقت به این انجمنهای خیریه اطمینان نکن، از سه چارک وزنش کمتر است.»
آرتور رو چشمانش را باز کرد. گفت: «عجیب است. خیلی عجیب است.» اندکی به فکر فرو رفت. گفت: «یک برش به من بدهید.» خانم پورویس با گرسنگی اطاعت کرد. مزه خوبی می داد. آرتور گفت:
«حالا باز در ظرف بگذاریدش. این از آن کیک هاست که هر چه بماند بهتر می شود.»
خانم پورویس گفت : « بوی نا می گیرد.»
«ابدا. این را واقعاً با تخم مرغ درست کرده اند.» اما تحمل آن حال مشتاقی را که خانم پورویس به خود گرفته بود نداشت. گفت :«خانم پورویس ، چرا برای خودتان یک برش بر نمی دارید؟» همین قدر که کسی چیزی را زیاد آرزو میکرد آن را از آرتور در می آورد: احساس رنج و تعب دیگران آرامش ناپایدار او را در هم می شکست. در آن حال به همه کار به خاطر ایشان تن می داد. هر کار.

صفحه 16 از 279