نام کتاب: وزارت ترس
بود و گلدان همیشه بهار روی پنجره همه به خانم پورویس تعلق داشتند و رادیو کرایه ای بود. فقط جعبه سیگار روی سر بخاری از آن رو بود و مسواک و اسباب ریش تراشی در اتاق خواب (تازه صابونش هم مال خانم پورویس بود) و دوای مسکنی که در یک جعبه داشت. در اتاق نشیمن حتی یک شیشه مرکب یا یک بسته کاغذ هم به نظر نمی رسید. رو برای کسی نامه نمی نوشت و مالیات بر در آمدش را هم در دفتر پست می پرداخت.
این بود که آوردن یک کیک و یک کتاب خیلی به اموال او اضافه می کرد.
همینکه به خانه رسید زنگ زد تا خانم پورویس بیاید. گفت: «خانم پورویس، من این کیک عالی را در گاردن پارتی میدان بردم شما ظرف بزرگی دارید؟ »
خانم پورویس با لحن گرسنه گفت: «کیک به این درشتی کم پیدا میشود.» باعث گرسنگی او جنگ نبود؛ گاه خودش به رو می گفت که از بچگی همین طور بوده است. پس از مرگ شوهرش به خودش توجهی نکرده بود و لاغر و بد لباس همه جا میرفت؛ در تمام ساعات روز شیرینی می خورد: پلکان بوی دکان قنادی میداد: پاکتهای مچاله شده در هر گوشه ای افتاده بود، و اگر در خانه پیدایش نمی شد حتم بود که در صف خریداران ژله ایستاده است. پورویس گفت: «حتم دارم که نیم من و پنج سیر هست.»
«از این بیشتر است.»
«و نباید بیشتر باشد.»
وقتی خانم پورویس رفت رو روی صندلی راحتی نشست و چشمانش را بست. گاردن پارتی تمام شده بود: خلوت و میان تهی بودن بیرون از حد قیاس هفته بعد پیش چشمش عیان شده بود. کار اصلی آرتور رو روزنامه نویسی بود، اما دو سال پیش این کار بند آمده بود. سالی چهار صد لیره از خودش داشت، و به قول معروف ککش هم نمی گزید. ارتش حاضر به قبول او نبود و تجربه کوتاهی

صفحه 15 از 279