پیدا نمی شد. شام فرا رسیده بود و غرفه داران آماده جمع کردن بساط خود شده بودند. زن فربه شکم بندی به دست گرفته (چون پیچیدن در کاغذ ممنوع بود) رو به در ورودی میخرامید. آرتور رو گفت:
«متشکرم. خیلی تشکر می کنم.» چنان به محاصره بودن خود توجه داشت که مردد بود که کسی خودش را عقب خواهد کشید تا او بگذرد یا نه. البته مرد کشیش این کار را کرد. دستش را هم روی بازوی او گذاشت و نرم فشار داد و گفت: «بختت گفت. بختت گفت.»
بازی گنج یابی رو به پایان می رفت، اما این بار برای آرتور رو لطفی نداشت. با کیک و دوک کوچولو در دست ایستاده تماشا میکرد. خانم متصدی از زیر کلاه پهنش با ناله می گفت: «امروز خیلی دیر ماندیم، خیلی دیر.»
اما با آنکه زیاد دیر شده بود باز هم کسی موقع را برای خرید بلیت و ورود به محل مناسب یافته بود. یک تاکسی توقف کرد و مردی به شتاب همچون گناهکاری که از بیم مرگ رو به اتاق اخذ اعتراف بدود رو به چادر زن کولی دوید. آیا این مرد هم یکی از کسانی بود که ایمان زیادی به خانم بلرز صاحب کرامت داشت یا شاید هم شوهر خانم بلرز بود که چنین بشدت دنبال او آمده بود تا او را به خانه ببرد؟
شک بین این دو امکان، آرتور رو را جلب کرده بود و دیگر توجهی به این نکته نکرد که آخرین نفر بازی گنج یابی هم از در ورودی بیرون رفت و او زیر درخت های افرا با غرفه داران تنها مانده است. وقتی متوجه این حال شد همان حال ناراحتی به او دست داد که به میهمانی دست میدهد که در میهمانخانه ناگهان نگاه تمامی پیشخدمتها را متوجه خود می بیند.
اما پیش از آنکه بتواند خود را به در برساند مرد کشیش با حال شوخ مانع او شده بود: «آن جایزه را که نمیخواهی به این زودی ببری؟»
«مثل اینکه دیگر وقت رفتن شده است.»
«فکر نمی کنید بهتر باشد - یعنی در اینجور گاردن پارتی ها
«متشکرم. خیلی تشکر می کنم.» چنان به محاصره بودن خود توجه داشت که مردد بود که کسی خودش را عقب خواهد کشید تا او بگذرد یا نه. البته مرد کشیش این کار را کرد. دستش را هم روی بازوی او گذاشت و نرم فشار داد و گفت: «بختت گفت. بختت گفت.»
بازی گنج یابی رو به پایان می رفت، اما این بار برای آرتور رو لطفی نداشت. با کیک و دوک کوچولو در دست ایستاده تماشا میکرد. خانم متصدی از زیر کلاه پهنش با ناله می گفت: «امروز خیلی دیر ماندیم، خیلی دیر.»
اما با آنکه زیاد دیر شده بود باز هم کسی موقع را برای خرید بلیت و ورود به محل مناسب یافته بود. یک تاکسی توقف کرد و مردی به شتاب همچون گناهکاری که از بیم مرگ رو به اتاق اخذ اعتراف بدود رو به چادر زن کولی دوید. آیا این مرد هم یکی از کسانی بود که ایمان زیادی به خانم بلرز صاحب کرامت داشت یا شاید هم شوهر خانم بلرز بود که چنین بشدت دنبال او آمده بود تا او را به خانه ببرد؟
شک بین این دو امکان، آرتور رو را جلب کرده بود و دیگر توجهی به این نکته نکرد که آخرین نفر بازی گنج یابی هم از در ورودی بیرون رفت و او زیر درخت های افرا با غرفه داران تنها مانده است. وقتی متوجه این حال شد همان حال ناراحتی به او دست داد که به میهمانی دست میدهد که در میهمانخانه ناگهان نگاه تمامی پیشخدمتها را متوجه خود می بیند.
اما پیش از آنکه بتواند خود را به در برساند مرد کشیش با حال شوخ مانع او شده بود: «آن جایزه را که نمیخواهی به این زودی ببری؟»
«مثل اینکه دیگر وقت رفتن شده است.»
«فکر نمی کنید بهتر باشد - یعنی در اینجور گاردن پارتی ها