نام کتاب: وداع با اسلحه
گفتم: «حالا که برف آمده دیگر حمله نخواهد شد.»
سرگرد گفت: «مسلما نخواهد شد. باید بری مرخصی، بری به رم، ناپل، سیسیل...
ستوان گفت: «باید بره به آمالفی. من یک نامه به عنوان خانواده ام که اونجا هستند برات مینویسم. تو رو مثل پسر خودشون دوست خواهند داشت.»
باید بره پالرمو» باید بره کاپری.»
کشیش گفت: «من علاقه دارم که شما آبروزی را ببینید و خانواده مرا در کاپراکوتا ملاقات کنید.»
«این رو ببین، راجع به آبروزی صحبت میکنه. اونجا بیشتر از اینجا برف می آد. این که نمی خواد بره تماشای دهاتی ها. بذار بره مراکز فرهنگ و تمدن.»
سروان گفت: «باید چند تا دختر خوشگل به تور بزنه. آقاجان من نشانی جاهای خوب ناپل رو بهت میدم. دخترای بچه سال و خوشگل، همراه مادرهاشون. ها! ها! ها!»
به کشیش نگاه کرد و داد زد: «هرشب کشیش یکی با پنج تا.» همه شان خندیدند.
سرگرد گفت: «شما باید فورا برید مرخصی.» |
ستوان گفت: «دلم می خواست بات می اومدم، همه جارو نشونت می دادم.» |
وقتی برمیگردی یه گرامافون با خودت بیار.» صفحه های اپرای خوب هم بیار.» صفحه های کاروزو هم بیار.»

صفحه 8 از 395