نام کتاب: وداع با اسلحه
کشیش گفت: «نه.» افسرهای دیگر از دست انداختن کشیش خوش شان
آمده بود.
سروان ادامه داد: «کشیش با دخترها نیست. کشیش هیچ وقت با دخترها نیست.» رویش به من بود. گیلاس مرا برداشت و پر کرد. مرتب به چشم های من نگاه می کرد، ولی نگاهش کشیش را هم رها نمی کرد.
کشیش هرشب یکی با پنج تا.» همه آنهایی که دور میز بودند خندیدند. «می فهمی؟ کشیش هرشب یکی با پنج تا.» با دستش اشاره کرد و بلند خندید. کشیش می فهمید که شوخی می کند.
سرگرد گفت: «پاپ دلش می خواد اتریشی ها جنگ رو ببرن. پاپ فرانسوا ژوزف رو دوست داره. پولش هم از همونجا می رسه. من که الامذهبم.»
ستوان گفت: «کتاب خوک سیاه رو خوانده ای؟ من یه نسخه ش رو بهت میدم. همین کتاب بود که منو لامذهب کرد.» |
کشیش گفت: «کتاب کثیف و پستی ست. این کتاب را شما در واقع دوست ندارید.»
ستوان گفت: «خیلی هم خوب کتابی ست.» رو کرد به من و گفت: راجع به کشیش ها میگه. خوشت میاد؟» به من لبخند زد. من به کشیش لبخند زدم و او هم از پشت نور شمع به من لبخند زد و گفت: «شما این کتاب را نخوانید.»
ستوان گفت: «من برات گیر می آرم.» |
سرگرد گفت: «همه مردم متفکر بی دین اند. اما من به فراماسون عقیده ندارم.»
ستوان گفت: «من به فراماسون عقیده دارم. سازمان خوبی ست.» یک نفر آمد تو و در که باز شد دیدم بیرون برف می بارد.

صفحه 7 از 395