است. کوه های بالا دست رودخانه را نگرفته بودند. هیچ یک از کوههای آن دست رودخانه را نگرفته بودند. این کار سال بعد بود. دوست من کشیش سالن غذاخوری مان را دید که از خیابان می گذشت و پاورچین پاورچین توی گل قدم بر می داشت. دوستم با دست روی پنجره زد تا کشیش را متوجه کند. کشیش به بالا نگاه کرد. ما را دید و لبخند زد. دوستم با دست اشاره کرد که بیاید تو. کشیش سرش را تکان داد و به راه خود رفت. آن شب، در سالن غذاخوری، همه اسپاگتی را تندوتند و جدی خوردیم. هنگام خوردن، رشته ها را با چنگال بلند می کردیم و نگه می داشتیم تا دنباله های آن رها شود و بعد آن را توی دهانمان خالی میکردیم؛ یا این که چنگال را چند بار بالا و پایین می بردیم و بعد آن را می مکیدیم، و از شیشه شراب که دورش پوشال داشت شراب می ریختیم. شیشه روی پایه فلزی اش تاب می خورد و ما با انگشت کردن شیشه را خم می کردیم و شراب، قرمز روشن، گس و دلچسب، توی لیوان که در همان دست مان بود می ریخت، و بعد از غذا سروانی ما بنای سر به سر گذاشتن با کشیش را گذاشت.
کشیش جوان بود و زود رنگش سرخ می شد و مثل همه ما اونیفورم می پوشید، ولی یک علامت صلیب با مخمل سرخ تیره بالای جیب چپ نیم تنه خاکستری اش دوخته بود. سروان زبان ایتالیایی را آهسته و دست و پا شکسته حرف می زد تا من خوب بفهمم و چیزی از من پوشیده نماند.
سروان به من و کشیش نگاه کرد و گفت: «کشیش امروز با دخترها.» کشیش لبخند زد و سرخ شد و سرش را تکان داد. این سروان همیشه کشیش را دست می انداخت.
سروان پرسید: «دروغ میگم؟ من خودم امروز کشیش را با دخترها دیدم.»
کشیش جوان بود و زود رنگش سرخ می شد و مثل همه ما اونیفورم می پوشید، ولی یک علامت صلیب با مخمل سرخ تیره بالای جیب چپ نیم تنه خاکستری اش دوخته بود. سروان زبان ایتالیایی را آهسته و دست و پا شکسته حرف می زد تا من خوب بفهمم و چیزی از من پوشیده نماند.
سروان به من و کشیش نگاه کرد و گفت: «کشیش امروز با دخترها.» کشیش لبخند زد و سرخ شد و سرش را تکان داد. این سروان همیشه کشیش را دست می انداخت.
سروان پرسید: «دروغ میگم؟ من خودم امروز کشیش را با دخترها دیدم.»