پل راه آهن که جای گلوله های توپ رویش پیدا بود، و تونل خراب شده کنار رودخانه که زمانی میدان جنگ بود، و درخت های دور میدان، و جاده مشجری که به میدان می رسید، و زنهایی که در شهر بودند، و پادشاه که با اتومبیلش می گذشت و حالا دیگر صورت و اندام ریزش با گردن دراز و ریش بزی خاکستری به چشم می خورد، و نمای ناگهانی درون خانه هایی که دیوارهاشان با گلوله توپ فروریخته بود، و توده های پاره آجر و تیر و گچ و خاک که توی باغچه ها و گاهی توی خیابانها تلنبار شده بود، و روبه راه بودن اوضاع در کارسو، همه اینها روی هم رفته باعث می شد که این پاییز غیر از پاییز سال پیش باشد که ما در دهکده زندگی می کردیم. خود جنگ هم تغییر کرده بود.
جنگل بلوطی که روی کوه پشت شهر روییده بود، نابود شده بود. این جنگل در تابستان که به شهر آمدیم سرسبز بود؛ ولی اکنون فقط گنده ها و تنه های شکسته درختها و زمین از هم دریده باقی بود، و یک روز در پایان پاییز که من در جای درختهای بلوط گردش می کردم ابری را دیدم که از روی کوه می آمد. ابر خیلی تند آمد و خورشید به رنگ زرد تیره درآمد و آنگاه همه چیز خاکستری شد و آسمان پوشیده شد و ابر از کوه سرازیر شد و ناگهان ما را فراگرفت و برف بود. برف با باد آریب فرو می ریخت و زمین لخت پوشیده شد و کنده های درخت ها برف پوش شدند و روی توپها برف نشست و روی برف، به سوی مستراح های پشت سنگرها، راهی باز شد. |
سپس، در شهر، من از پنجره فاحشه خانه افسران فروریختن برف را تماشا می کردم. آنجا با یکی از دوستانم، و دو تا لیوان، نشسته بودم، و داشتیم شراب آستی می نوشیدیم؛ و همچنان که باهم فروریختن سنگین و آرام برف را تماشا می کردیم، می دانستیم که کار آن سال هم تمام شده
جنگل بلوطی که روی کوه پشت شهر روییده بود، نابود شده بود. این جنگل در تابستان که به شهر آمدیم سرسبز بود؛ ولی اکنون فقط گنده ها و تنه های شکسته درختها و زمین از هم دریده باقی بود، و یک روز در پایان پاییز که من در جای درختهای بلوط گردش می کردم ابری را دیدم که از روی کوه می آمد. ابر خیلی تند آمد و خورشید به رنگ زرد تیره درآمد و آنگاه همه چیز خاکستری شد و آسمان پوشیده شد و ابر از کوه سرازیر شد و ناگهان ما را فراگرفت و برف بود. برف با باد آریب فرو می ریخت و زمین لخت پوشیده شد و کنده های درخت ها برف پوش شدند و روی توپها برف نشست و روی برف، به سوی مستراح های پشت سنگرها، راهی باز شد. |
سپس، در شهر، من از پنجره فاحشه خانه افسران فروریختن برف را تماشا می کردم. آنجا با یکی از دوستانم، و دو تا لیوان، نشسته بودم، و داشتیم شراب آستی می نوشیدیم؛ و همچنان که باهم فروریختن سنگین و آرام برف را تماشا می کردیم، می دانستیم که کار آن سال هم تمام شده