نام کتاب: وداع با اسلحه
بود و توی شهری که مردم تخلیه اش نکرده بودند، خیلی انگشت نما بود. وقتی که برای سرکشی به پست ها رفته بودم، کلاه خود بر سر داشتم و یک ماسک ضدگاز انگلیسی هم زده بودم. تازه داشتیم از این ماسک ها می گرفتیم. ماسک های خوبی بود. همچنین می بایست یک تپانچه خودکار هم به کمر ببندیم. حتی دکترها و افسران بهداری هم می بایست تپانچه ببندند. من تپانچه ام را که به تکیه گاه صندلی می خورد، احساس می کردم. اگر آدم تپانچه اش را آشکار به کمر نمی بست، ممکن بود بازداشت شود. رینالدی جلد تپانچه اش را پر از کاغذ توالت کرده بود و به کمر می بست. من یک تپانچه واقعی می بستم و تا وقتی که با آن تیراندازی نکرده بودم، خودم را مثل یک تفنگ دار احساس می کردم. تپانچه من از نوع آسترا کالیبر ۷ / ۶۵ بود. لوله کوتاهی داشت و موقع در رفتن چنان تکان می خورد که مسأله زدن هدف منتفی می شد. با همین تپانچه تمرین تیراندازی می کردم. زیر هدف نشانه می رفتم و می کوشیدم به جهش لوله کوتاه و مضحک تپانچه مسلط بشوم، تا این که توانستم از فاصله بیست قدمی، یک متر اطراف هدف را بزنم و آن وقت به نظرم مضحک آمد که اصلا تپانچه به کمر ببندم، ولی زود فراموش کردم و تپانچه را می بستم و موقع راه رفتن پشتم لنگر بر می داشت و من اصلا احساس نمی کردم، جز این که وقتی آدم های انگلیسی زبان را می دیدم، احساس خجالت مبهمی در من پیدا می شد. اکنون روی صندلی نشسته بودم و یک بهیار از همان قماش با نگاه ناموافقی از پشت میز تحریرش نگاهم می کرد و من به کف مرمر اتاق و پایه ها و نیم تنه های مرمر و نقاشی های روی دیوار نگاه می کردم و منتظر میس بارکلی بودم. نقاشی های روی دیوار بد نبود. همه نقاشی های روی دیوار، وقتی که دیگر دارد ورقه ورقه می شود و می ریزد، خوب است.

صفحه 34 از 395