نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل ششم
دو روز بیرون بودم و به پست ها سرکشی می کردم. وقتی که برگشتم، دیر وقت بود و تا شب بعد میس بارکلی را ندیدم. توی باغ نبود و من ناچار در دفتر بیمارستان منتظر شدم تا پایین آمد. در کنار دیوارهای اتاقی که دفتر بیمارستان بود، چند مجسمه نیم تنه مرمر روی پایه های چوبی رنگ زده قرار داشت. توی سالنی که در اتاق به آن باز می شد هم از این مجسمه ها صف کشیده بودند. همه، مانند همه مجسمه های مرمر، به هم شبیه بودند. مجسمه سازی به نظرم همیشه کار بی مزه ای می آمد. باز کارهای برنزی یک چیزی است؛ اما نیم تنه های مرمر عین منظره گورستان است. گو این که یک گورستان قشنگ هم هست به گورستان پیسا. جنووا جایی است که آدم مرمرهای بد می بیند. این بیمارستان، ویلای یک آلمانی خیلی پولدار بوده است. این نیم تنه ها برایش گران تمام شده بود. نمی دانستم چه کسی آنها را ساخته و چه قدر گرفته. کوشیدم تشخیص بدهم که آیا همه اعضای خانواده هستند، یا کسان دیگر؛ ولی همه یکدست قیافه های کلاسیک داشتند، آدم چیزی دستگیرش نمی شد.
روی یک صندلی نشستم و کلاهم را در دست گرفتم. ما می بایست حتی در گوریزیا هم کلاه فولادی به سر بگذاریم، اما کلاه خود ناراحت

صفحه 33 از 395