«خیلی مشکله. هیچ کاری نمونده که موضوع جنگ رو اونجا بذاریم.» به هرحال بذاریمش کنار.» خیلی خوب، باشه.»
در تاریکی به همدیگر نگاه کردیم. فکر کردم که او بسیار زیباست و دستش را گرفتم. گذاشت که دستش را بگیرم، و من بازویم را زیر بازویش
بردم.
گفت: «نه.» من بازویم را همان جا که بود نگه داشتم. چرا؟ »
نه.))
گفتم: «چرا، خواهش میکنم.» در تاریکی به جلو خم شدم که او را ببوسم که ناگهان چیز نیش داری برق زد. سیلی محکمی به صورتم زده بود. دستش به بینی و چشم هایم خورده بود و چشم هایم اشک افتاد.
گفت: «خیلی متأسفم.» من امتیازی در خود حس کردم. «کاملا حق داشتید.»
گفت: «من فوق العاده متأسفم. دست خودم نبود. حقارت یه پرستار رو احساس کردم که شب بعد از کارش یکی بیاد ماچش کنه؛ طاقت نیاوردم. قصد بدی نداشتم. اذیت شدین، آره؟»
در تاریکی به من نگاه می کرد. من عصبانی ولی مطمئن بودم و همه چیز را مثل حرکت مهره های شطرنج پیشاپیش می دیدم. گفتم: «هیچ اشکالی نداره. هرچه بود، کاملا درست بود.» |
حیوونی.»
ملاحظه می کنید که من زندگی عجیبی داشته ام. حتی یک کلمه انگلیسی هم حرف نمی زنم. دیگر این که شما خیلی زیاد زیبا هستید.» به او نگاه کردم.
در تاریکی به همدیگر نگاه کردیم. فکر کردم که او بسیار زیباست و دستش را گرفتم. گذاشت که دستش را بگیرم، و من بازویم را زیر بازویش
بردم.
گفت: «نه.» من بازویم را همان جا که بود نگه داشتم. چرا؟ »
نه.))
گفتم: «چرا، خواهش میکنم.» در تاریکی به جلو خم شدم که او را ببوسم که ناگهان چیز نیش داری برق زد. سیلی محکمی به صورتم زده بود. دستش به بینی و چشم هایم خورده بود و چشم هایم اشک افتاد.
گفت: «خیلی متأسفم.» من امتیازی در خود حس کردم. «کاملا حق داشتید.»
گفت: «من فوق العاده متأسفم. دست خودم نبود. حقارت یه پرستار رو احساس کردم که شب بعد از کارش یکی بیاد ماچش کنه؛ طاقت نیاوردم. قصد بدی نداشتم. اذیت شدین، آره؟»
در تاریکی به من نگاه می کرد. من عصبانی ولی مطمئن بودم و همه چیز را مثل حرکت مهره های شطرنج پیشاپیش می دیدم. گفتم: «هیچ اشکالی نداره. هرچه بود، کاملا درست بود.» |
حیوونی.»
ملاحظه می کنید که من زندگی عجیبی داشته ام. حتی یک کلمه انگلیسی هم حرف نمی زنم. دیگر این که شما خیلی زیاد زیبا هستید.» به او نگاه کردم.