نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل پنجم
بعدازظهر روز بعد دوباره به دیدن میس بارکلی رفتم. توی باغ نبود؛ من از در پهلویی ویلا که آمبولانس ها از آن داخل می شدند رفتم. توی ویلا سرپرستار را دیدم که گفت میس بارکلی سر کار است - «زمان جنگه دیگه، می دونید که.»
گفتم: «بله، میدونم.»
پرسید: «شما همون امریکایی هستین که تو ارتش ایتالیا خدمت میکنین؟ »
بله خانم.»
چه طور شد که رفتین تو ارتش ایتالیا؟ چرا با ما نیامدین؟» گفتم: «نمی دونم. حالا می تونم بیام؟»
حالا متأسفانه خیر. ببینم، شما چرا با ایتالیایی ها رفتین؟» | گفتم: «آخه در ایتالیا بودم، زبون ایتالیایی هم بلد بودم.» گفت: «ها، من هم دارم این زبون رو یاد میگیرم. زبون قشنگی ست.» میگن آدم باید سر دو هفته یاد بگیره.»
من که سر دو هفته یاد نگرفتم. الان چند ماهه دارم میخونم. اگر بخواین می تونین ساعت هفت بیاین میس بارکلی رو ببینین. بعد از ساعت

صفحه 25 از 395