«من در واقع تو ارتش نیستم، همون فقط توی آمبولانسم.» معهذا عجیبه. چرا وارد شدین؟ » گفتم: «نمی دونم. همه چیز رو که نمیشه توجیه کرد.» جدی؟ من طوری بار اومده ام که تصور می کردم میشه.» چه خوب.» «ما مجبوریم همه اش این طوری حرف بزنیم؟»| گفتم: «نه.» راحت. این طور نیس؟» |
گفتم: «این چیه؟» میس بارکلی کاملا بلند بالا بود. لباسی به تن داشت که به نظرم اونیفورم پرستاری بود. موهایش بور بود. پوست گندمگون و چشم های خاکستری داشت. به نظرم خیلی زیبا آمد. یک تعلیمی خیزران، خیلی شبیه به یک تازیانه ظریف، که دورش چرم پیچیده بود در دست داشت. «این مال جوانی ست که پارسال کشته شد.» خیلی متأسفم.»| پسر خوبی بود. می خواست با من ازدواج کنه، اما در سوم کشته شد.» «فاجعه وحشتناکی بود.» شما هم اونجا بودین؟» نه.)
گفت: «راجع به اونجا شنیده ام. ما اینجا در واقع از اون جنگ ها نداریم. این تعلیمی کوچولو رو برای من فرستادند. مادرش فرستاد. با اثاثه پسرش به او برگردونده بودند.»
خیلی وقت بود نامزد بودین؟»| هشت سال بود. با هم بزرگ شدیم.»
گفتم: «این چیه؟» میس بارکلی کاملا بلند بالا بود. لباسی به تن داشت که به نظرم اونیفورم پرستاری بود. موهایش بور بود. پوست گندمگون و چشم های خاکستری داشت. به نظرم خیلی زیبا آمد. یک تعلیمی خیزران، خیلی شبیه به یک تازیانه ظریف، که دورش چرم پیچیده بود در دست داشت. «این مال جوانی ست که پارسال کشته شد.» خیلی متأسفم.»| پسر خوبی بود. می خواست با من ازدواج کنه، اما در سوم کشته شد.» «فاجعه وحشتناکی بود.» شما هم اونجا بودین؟» نه.)
گفت: «راجع به اونجا شنیده ام. ما اینجا در واقع از اون جنگ ها نداریم. این تعلیمی کوچولو رو برای من فرستادند. مادرش فرستاد. با اثاثه پسرش به او برگردونده بودند.»
خیلی وقت بود نامزد بودین؟»| هشت سال بود. با هم بزرگ شدیم.»