نام کتاب: وداع با اسلحه
دردسر نیفتادی؟ »
نخیر سرکار.»
حالا پمپ بنزین کجاست؟» همون جای سابق .»
گفتم: «بسیار خوب.» به خانه برگشتم و سر میز غذا یک فنجان دیگر قهوه نوشیدم. قهوه با شیر غلیظ شیرین شده بود و رنگش دودی کمرنگ بود. در بیرون پنجره، بامداد بهاری دلپذیری پیدا بود. آدم توی بینی خود کم کم احساس نوعی خشکی می کرد که نشان میداد آن روز هوا گرم می شود. آن روز به پست های کوهستان سرکشی کردم و بعد از ظهر دیروقت به شهر برگشتم.
انگار در آن مدتی که من نبودم همه کارها بهتر چرخیده بود. شنیدم که حمله دوباره آغاز می شود. قرار بود واحدهایی که ما در آنها کار می کردیم در یکی از نقاط رودخانه حمله کنند و سرگرد به من گفت که به کار پستها برسم و آنها را برای هنگام حمله آماده کنم. قرار بود حمله از نقطه ای که بستر رودخانه تنگ بود آغاز شود و پس از گذشتن از رودخانه، در تپه ها پیش بروند. پستهای آمبولانس ها می بایست هرچه بیشتر به رودخانه نزدیک و محفوظ باشد. محل پست ها را البته لشکر تعیین می کرد و سپس ما آنها را راه می انداختیم. این یکی از آن چیزهایی بود که به آدم نوعی احساس دروغین نظامی گری می داد.
خیلی گرد آلود و کثیف بودم و به اتاق رفتم که شست و شویی بکنم. رینالدی روی تخت خوابش نشسته بود و یک جلد دستور زبان انگلیسی هوگو در دست داشت. لباسش را پوشیده بود، پوتین های سیاهش را به پا داشت و موهایش برق می زد.
همین که مرا دید گفت: «به به! تو هم با من می آی بریم دیدن میس بارکلی!»

صفحه 18 از 395