نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل چهارم
توپی که توی باغ همسایه بود صبح مرا از خواب بیدار کرد. دیدم که آفتاب از پنجره می تابد و از رخت خواب بیرون آمدم. به طرف پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم، سنگریزه های راه و علفها از شبنم خیس بود. توپ دوبار خالی شد و هر بار هوا یورش کرد و پنجره را تکان داد و جلو پیژامه مرا لرزاند. من توپ ها را نمی دیدم، ولی معلوم بود که مستقیما از روی سر ما شلیک می کنند. بودن این توپها در آنجا اسباب زحمت بود، ولی باز هم خوب بود که توپ ها بزرگتر از این نبودند. وقتی به باغ نگاه کردم صدای کامیونی را شنیدم که در جاده حرکت می کرد. لباسم را پوشیدم، رفتم پایین، در آشپزخانه کمی قهوه نوشیدم و به تعمیرگاه سر زدم.
ده تا ماشین زیر سایبان پهلوی هم ردیف شده بودند. این ماشین ها آمبولانس های سنگینی بودند که انگار بینی شان را بریده باشند و تنه شان، که رنگ خاکستری داشت، شکل گاری بود. یک آمبولانس هم توی حیاط بود که مکانیک ها رویش کار می کردند و سه تای دیگر هم در درمانگاه های کوهستانی جبهه بودند.
از یکی از مکانیک ها پرسیدم: «این توپ ها رو از آن طرف با توپ

صفحه 16 از 395