من یاد هم که میگیرم، همیشه ممکن است فراموش کنم. ولی در آن موقع من این را نمی دانستم و بعد فهمیدم. همه در سالن غذاخوری بودیم و غذا تمام شده بود و گفت وگو ادامه داشت. ما دو نفر دیگر حرف نزدیم. سروان داد زد: «کشیش امشب خوش نیست، کشیش بدون دخترها خوش نیست.»
کشیش گفت: «من خوش هستم.»
سروان داد زد: «کشیش خوش نیست. کشیش میخواد اتریشی ها جنگ رو ببرند.» دیگران گوش می دادند. کشیش سرش را تکان داد.
گفت: «نه.»
کشیش میخواد ما هرگز حمله نکنیم. تو دلت نمی خواد ما حمله نکنیم؟»
نه. اگر جنگی در کار هست، تصور میکنم باید حمله هم بکنیم.» «باید حمله هم بکنیم. حمله خواهیم کرد!» | کشیش با پایین انداختن سر تصدیق کرد. سرگرد گفت: «ولش کنین بابا. از خودمونه.» سروان گفت: «تازه نباشه، چه کاری از دستش برمی آد!» همه پا شدیم و میز را ترک کردیم.
کشیش گفت: «من خوش هستم.»
سروان داد زد: «کشیش خوش نیست. کشیش میخواد اتریشی ها جنگ رو ببرند.» دیگران گوش می دادند. کشیش سرش را تکان داد.
گفت: «نه.»
کشیش میخواد ما هرگز حمله نکنیم. تو دلت نمی خواد ما حمله نکنیم؟»
نه. اگر جنگی در کار هست، تصور میکنم باید حمله هم بکنیم.» «باید حمله هم بکنیم. حمله خواهیم کرد!» | کشیش با پایین انداختن سر تصدیق کرد. سرگرد گفت: «ولش کنین بابا. از خودمونه.» سروان گفت: «تازه نباشه، چه کاری از دستش برمی آد!» همه پا شدیم و میز را ترک کردیم.