نام کتاب: وداع با اسلحه
هرگز آن کارها را نمی کنیم.
همچنان که ما دونفر حرف می زدیم دیگران بگونگو می کردند. من می خواستم به آبروزی بروم. من به جایی که جاده هایش مثل آهن یخ بسته باشد و هوایش صاف و سرد و خشک باشد و برفش خشک و مثل گرد باشد و روی برفش جای پای خرگوش دیده شود و دهقان هایش کلاه شان را برای آدم بردارند و به آدم بگویند «ارباب» و شکار فراوان باشد، نرفته ام. من به چنین جایی نرفته ام. من رفته ام توی دود کافه ها، و شب هایی که اتاق می چرخید و آدم باید به دیوار نگاه می کرد تا اتاق بایستد، و شبها توی رخت خواب، مست خراب، که آدم می داند هرچه هست همین است که هست. و هیجان عجیب وقتی که آدم بیدار شود و نداند با چه کسی خوابیده، و دنیا در تاریکی سراسر مبهم و این قدر محرک که آدم هی باید مشغول شود و همه شب همین طور نداند و بی خیال باشد و یقین داشته باشد که همه اش همین و همین و همین است و باز هم بی خیال باشد. و بعد آدم ناگهان به خودش بیاید و بخوابد و بیدار شود، و گاهی صبح باشد و همه اش گذشته باشد و حالا همه چیز تیز و سخت و روشن باشد و گاهی سر پولش دعوا در بگیرد؛ گاهی هم هنوز خوب و دلچسب و گرم و ناشتایی و ناهار باشد، و گاهی همه لطفش رفته باشد و آدم دلش بخواهد که خودش را زودتر به خیابان برساند، ولی همیشه باز یک روز دیگر شروع شود و بعد یک شب دیگر. من می خواستم راجع به شب و فرق میان روز و شب حرف بزنم و بگویم که شب بهتر است مگر این که روز خیلی پاکیزه و سرد باشد، اما نتوانستم. مثل حالا که نمی توانم. اما اگر دیده باشید، می دانید. کشیش ندیده بود، ولی فهمید که من واقعا می خواستم به آبروزی بروم، ولی نرفتم؛ و قبول کرد که ما هنوز با هم رفیقیم و ذوق هامان خیلی جور است، ولی یک فرق داریم: آنچه من نمی دانم او همیشه می داند و

صفحه 14 از 395