نام کتاب: وداع با اسلحه
من نیم تنه و پیراهنم را کندم و خودم را با آب سردی که توی لگن بود شستم. وقتی که با حوله خودم را خشک می کردم به دور و بر اتاق و بیرون پنجره و به رینالدی نگاه کردم که با چشم های بسته روی تخت خواب دراز کشیده بود. رینالدی خوش قیافه بود، سن مرا داشت و اهل آمالفی بود. از کار خودش که جراحی بود خیلی خوشش می آمد و ما با هم دوست صمیمی بودیم. وقتی که به او نگاه می کردم چشم هاش را باز کرد:
«پول مول چیزی داری؟» « آره.» پس پنجاه لیر به من قرض بده.»|
من دست هایم را خشک کردم و کیفم را از جیب نیم تنه ام که به دیوار آویخته بود در آوردم. رینالدی اسکناس را گرفت، آن را تا کرد و بی آن که بلند شود در جیب شلوار سواری اش گذاشت و لبخند زد: «من باید به نظر میس بارکلی آدمی بیام دارای پول حسابی. تو دوست عزیز و پشتیبان اقتصادی من هستی.» |
گفتم: «گم شو.» |
آن شب در سالن غذاخوری من پهلوی کشیش نشستم و او ناگهان بور و دلخور شد که شنید من به آبروزی نرفته ام. به پدرش نوشته بود که من می روم و پدرش تهیه دیده بود. خود من هم مثل کشیش ناراحت شدم و نتوانستم بفهمم که چرا به آبروزی نرفته ام. من می خواستم بروم و کوشیدم برایش توضیح بدهم که چه طور از این کار به آن کار کشیده شده بودم و بالاخره کشیش متوجه شد و فهمید که من واقعا می خواسته ام بروم و حالا که نرفته ام زیاد اشکالی ندارد. من شراب زیادی نوشیده بودم و بعد قهوه و بعد باز هم عرق استرگا نوشیدم و مست شدم و برای کشیش شرح می دادم که چه طور ما کارهایی که می خواهیم بکنیم نمی کنیم و بعد دیگر

صفحه 13 از 395