نام کتاب: وداع با اسلحه
بود و آفتاب به اتاق می تابید. سرگرد مرا ندید و من نمی دانستم بروم تو و ورودم را گزارش بدهم یا این که اول بروم بالا و خودم را تمیز کنم. تصمیم گرفتم بروم بالا.
اتاقی که من و ستوان رینالدی در آن زندگی می کردیم رو به حیاط باز می شد. پنجره باز بود. تخت خواب من مرتب بود و رویش پتو کشیده بودند و اثاثه ام به دیوار آویخته بود . ماسک ضدگاز در جعبه فلزی درازش بود و کلاه خود فولادیم به همان جارختی بند بود. چمدانم پای تخت خواب بود و رویش پوتین های زمستانی ام - که چرمش از چربی برق میزد - دیده می شد. تفنگ شکاری اتریشی ام، با لوله کبود هشت پهلو و قنداق خوش دست چوب گردوی تیره زیبایش، بالای دو تخت خواب به دیوار آویخته بود. به یادم آمد که دوربینی که روی تفنگ سوار می شود توی قچمدان است. ستوان رینالدی روی آن تخت خواب دیگر خوابیده بود. همین که سر و صدای مرا شنید بیدار شد و نشست.
گفت: «سلام! مرخصی چه طور گذشت؟ » «عالی» با هم دست دادیم و او دستش را دور گردن من انداخت و مرا بوسید. گفتم: «اوف.»
گفت: «بدنت چرک شده. باید خودت رو بشوری. خوب، کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ یالا، فورأ همه رو برام تعریف کن.»
همه جا رفتم. میلان، فلورانس، رم، ناپل، ویلا سان جووانی، مسینا، تائورمینا...»|
تو که داری برنامه حرکت قطارها رو تحویلم می دی. من میگم کار و بار قشنگی هم کردی یا نه؟»
«آره.»

صفحه 11 از 395