نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل سوم
هنگامی که به جبهه برگشتم هنوز در همان شهر زندگی می کردیم. در دشت های اطراف توپهای زیادتری به چشم می خورد و بهار آمده بود. کشتزارها سبز بود و شاخه های مو جوانه های سبز ریز زده بود و درخت های کنار جاده برگ های کوچک داشت و نسیمی از دریا می آمد. من شهر را دیدم، با تپه ای که قلعه قدیمی رویش ساخته شده بود و پشتش کوه بود - کوه های قهوه ای رنگ که در بریدگی شیب آنها کمی سبزی به چشم می خورد. در شهر هم توپ ها بیشتر شده بود و بیمارستانهای تازه ای دیده می شد و آدم در خیابان به مردها و حتی گاهی زنهای انگلیسی برمی خورد. چند خانه دیگر هم هدف توپ شده بود. هوا مانند بهار گرم بود و من از خیابانی که دو ردیف درخت داشت رفتم. خیابان از آفتابی که به دیوار می تابید گرم شده بود و دیدم که هنوز در همان خانه زندگی می کنیم و همه چیز مثل همان وقتی است که من آنجا را ترک گفته ام. در باز بود و کنار در سربازی روی یک نیمکت توی آفتاب نشسته بود. داخل شدم. بوی بیمارستان و سنگفرش های مرمر می آمد، همه چیز مثل همان وقتی بود که من رفته بودم، جز این که اکنون بهار بود. از در توی سالن نگاه کردم و دیدم که سرگرد پشت میزش نشسته است. پنجره باز

صفحه 10 از 395